اسپرسو نیمه شب

اسپرسو نیمه شب

تلخ با طعم اسپرسو (کاغذ کاهی و خودکار مشکی سابق)
اسپرسو نیمه شب

اسپرسو نیمه شب

تلخ با طعم اسپرسو (کاغذ کاهی و خودکار مشکی سابق)

212

زندگی از گوشه چشمانم جاریست.

211

بارانش گرفته بود

بسکه در آن گوشه دنیا

بر سرش

رعد می زدند

210

آدمها یه چیزی دارن بنام قدرت تکلم که در بیشتر مواقع برای تخریب، دعوا، ضربه زدن و ازین قبیل ازش استفاده می کنن. نمی دونن باهاش میشه صحبت کرد و ابراز محبت کرد یا در مورد مشکلات حرف زد تا راه حلی پیدا بشه. واسه اون کارهایی که اول گفتم احتیاجی به قدرت تکلم نیست. میشه از مشت و لگد استفاده کرد، پنجه کشید، گاز گرفت، درید. فرقمون با حیوونها همینه دیگه! تازه حیوونا بدون همون قدرت تکلم هم راه محبت کردنو یاد دارن!!!

209

گاه آنقدر زندگی تلخت تلخ تر می شود، که صبحها دلت نمی خواهد چشمت را باز کنی. یکی را باز می کنی، از گوشه اش پنجره را نگاه می کنی و دوباره می بندی.

208

وقتی تمام چسب زخمهای عالم هم برای زخمهایت کافی نیست!

207

باز نهیب می زنم.
کسی که می تونه به راحتی اینطوری آزارت بده، وقتی تو چیزی جز راحتیشو نمی خوای...
"حالا دیگه راحت بخواب راحت راحت"
"شب خوش"

206

اینطوری که بارون و تگرگ و رگبار میاد دلت میخواد به آغوشش پناه ببری و آرمش داشته باشی.  اما خوب که فکر می کنی می بینی خود خود طوفانه !

205

خوب می شد اگر چشمهایت را می بستی و باز می کردی، می دیدی چند ساعت آخر از زندگی و حافظه ات کامل پاک شده. یا اصلا برگشته بودی به شش ساعت قبل، می خوابیدی، بیدار میشدی و از تاریکی و عصر جمعه دلت می گرفت!
"بس که ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که"

204

لعنت به کسی که آواز را -تنها دلخوشی تنهایی هایم را- از من گرفت. لعنت!

203

جناب مشیری حق مطلبو  خوب ادا کرده. دیگه نیازی نیست من بخوام کلمه های جدید واسه توصیف درد و عذابی که میکشم حروم کنم.

"ﺳﺮ ﺧﻮد را ﻣﺰن اﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ
دل دﯾﻮاﻧﻪ ﺗﻨﮫﺎ دل ﺗﻨﮓ  ...
دﯾﺪی آن را ﮐﻪ ﺗﻮ ﺧﻮاﻧﺪی ﺑﻪ ﺟﮫﺎن ﯾﺎرﺗﺮﯾﻦ  ...

ﭼﻪ دﻵزارﺗﺮﯾﻦ ﺷﺪ ﭼﻪ دﻵزارﺗﺮﯾﻦ"

فقط کاش این درد لعنتی کم میشد!

202

وقتی کسی سر تا پاش زخمه و کینه، نمی تونی ازش توقع مرهم بودن داشته باشی. فقط باید بذاری زخماشو دوا کنه و نذاری بهت زخمهای بیشتری بزنه!

201

"چند بار دیگه باید بهت برینه تا بفهمی وقتی بهت میگم خفه شو ینی چی؟ خوردی؟ بخور ... حقته بیشعور"
قسمتی از دعوای من با خودم

200

وقتی آدمها به شکل معناداری رفتارشان عوض می شود، کلی باید فکر کنی که چی به چیست. منکه هنوز نفهمیدم؟!

199

19 فروردین، جشن فروردینگان رو برای مردن انتخاب کرد.

صادق هدایت به همراه ترز، پاریس، ۱۳۰۷

198

من آلیس نیستم. سعی می کنم راه خودم رو برم. در دنیای واقعیت ها، نه در سرزمین عجایب. صبحها و شبها کلاسهامو برم و کارهامو انجام بدم. این روزا نهار نخورم و شبها ساندویچ کثیف -گاها بدمزه- بخورم. توی دفترم از آقای میم به آقای میم غر بزنم و  بعدش زود پشیمون شم. به چیزای جدی فک نکنم. انگشتهامو نجوم . با خودم بلند بلند صحبت نکنم و وقتایی که تو دفترم تنهام با خودم آواز نخونم که خانوم میم بره به مسوول حراست بگه فلانی با خودش آواز میخونه!!!  خلاصه سرم تو کار خودم باشه و به کسی کاری نداشته باشم.

197

زندگی زیگ زاگی ینی یه پات رو تنهاییه یه پات رو هوا ...

196

من نمی دونم چرا هربار مسواک می زنم سیر میشم؟!!!!
(اسرار العجایب)

195

وقتی اراجیف بافی بهاریت گل می کنه و پات خواب رفته و دستت به پاکت سیگار نمی رسه!

194

کبوترها همانظور که تند و تند از روی زمین دانه می خورند، با خود فکر می کنند اگر مرد کفترباز روزی برایشان دانه نیاورد چطور زنده بمانند؟! مرد کفتر باز همانطور که دانه ها را بآرامی روی زمین می ریزد و صدای کبوترها را گوش می کند با خود فکر می کند، اگر روزی کبوترهایش همه پر بگیرند و بروند چطور زنده بماند؟!

193

کمرنگ روی دستش ضربدر می زند. یادش بماند که خداحافظی کرده است! 

192

فرشته با دستمال چشمهایش را بست و بدنبال آدم قایم باشک را شروع کرد. آدم از پشت آرام آرم به فرشته نزدیک شد و بالهای فرشته را برید تا در بازار سیاه به قیمت گزاف بفروشد.

191

با دلتنگی می جنگم
با جاده ها می جنگم
با کفشهای جفت شده اش 
با آن چمدان لعنتی قهوه ای
با بی اعتمادی
با بیم و دلهره هایم ...
ارزشش را دارد.
اما با تقدیر شومم چه کنم؟!

190

مَردُم دارن تو این فصل جفتگیری می کنن. من تازه نه و نیم شب می رسم از دفترم با عجله برم دستشویی، ساعت ده و نیم جلسه با آقای رییس رو شروع کنم و یازده و ربع شب از در کالج بیام بیرون، کِیف کنم که اینقدر خسته م !!! بعد برم خونه عین خرس قطبی بیفتم تو تخت، یه سریال جدید شروع کنم به دیدن و از داستانش ذوقمرگ شم. خوبه دیگه یاد گند بودن زندگی نمی افتم!

189

گاه می مانم که از کابوسهایم به بیداری پناه ببرم، یا از بیداری به کابوسهایم؟!

188

دوباره رباط می شوی. پنجره ها را می بندی و پرده ها را می کشی و در تاریکی به نور آتش سیگارت خیره می مانی. انگار نه انگار!

187

س: آیا می دانید کول چیست؟
ج: جایی که دم را روی آن می گذارند و می روند.

186

لعنت به هوای آلوده زندگیم گه مدام تنگی نفس لعنتی را در من تشدید می کند و باعث می شود از چشمهایم آب بیاید.

185

یکهو چیزی را می بینی که دلت می ریزد ... و بعد انقَدَر می گیرد که احساس خفگی بهت دست می دهد !

184

دوستت احتیاج به حضور تو دارد ولی نمی توانی کنارش باشی. به هزار و یک دلیل. با ترس و لرز احوالش را می پرسی و روبراه نبودنش را با تمام وجودت حس می کنی. اما وجودت خودش یک مشکل است ... انقدر پیچیده است که در خودت گره می خوری. کوره کور!

183

حالا ببینا !!! 

182

طوری خسته م که حوصله ندارم یکیو که باید بشورم بنذازمش رو بند، بشورم بندازم رو بند. گذاشتم واسه دفه بعد، اگه دفه بعدی وجود داشت!

181

خوبه که بهارامون بارونی باشه، نه چشامون !

180

نوروز هم تموم شد و من نه تنها خستگی سال گذشته رو در نکردم، یه بغض سنگین هم بهم اضافه شد. خسته م. خیلی خسته. دلم دریا و گرما و آواز می خواد... آرامش آبی آب ... سیگارمو دود می کنم به افتخار ساعت 1:30  در روز 13 فروردین.

179

دلتنگی هام گاهی یه شکلهای هندسی عجیب و غریبی دارن که به هیچ نحوی از هیچ روزنه بدنم نمی تونن خارج شن. مثه الان که هشتصدضلعی نامنتظم فضایی هست و فقط وجودش درونمو می خراشه و خارج هم نمیشه!

178

داشتم با خودم فک می کردم از چهارتا فصل سال بهار و تابستون که حساسیت دارم، پاییز و زمستونم که سرما خورده ام. پس کل سال در حال فـِـخ فـِـخ کردنم! آخه اینم شد زندگی؟!

177

سبد گل می رسد به دفترم؛ با ولع کاغذ روی گلها را می خوانم. شاگردم... کاغذ را می گذارم سر جایش. لبخندی تلخ.

176

همه از دل خوششون میرن خرید، من از دل ناخوشم. واسه سال نو هیچ رخت و لباس نویی نخریدم. اما الان انقدر حالم حوش نیست که یک کمد رخت و لباس نو باید بخرم.

175

عذابم میده ....

174

به  قورباغه های دوست داشتنی می اندیشم که دستهایشان عینهو زولبیاست !

173

... من در این گوشه که از دنیا بیرونست
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست ...
هوشنگ ابتهاج- ارغوان

172

باران آرام آرام می بارد و من خوابم نمی برد.

171

از خواب می پرم. تب. عرق داغ روی پیشانی سرد. می لرزم. کاش نشنیده بودم... کاش! بالا می آورم. کاش می شد همه چیز را بالا آورد. چشمهایم تیر می کشند. می بندمشان. کاش دیگر باز نشوند!

170

مدتهاست که امید از همه آدمها بریده ام. آخ اگر میشد کل ارتباطم را با تمام آدمها ببرم!

169

به مشکل آقای گاف فکر می کنم که امشب آمده بود بخاطرش استعفا بدهد و من نپذیرفتم. بهش گفتم ترسو نیست که جا بزند. بجای اینکه در خانه بنشیند و غصه بخورد، مثل یک مرد می ایستد و با مشکل می جنگد. بهش گفتم در حیطه کاری ازش حمایت می کنم و کمکش می کنم. بهش گفتم بیشتر از انچه که باید، به مشکلش اهمیت ندهد و به گوشه کوچکی از مغز و زندگی اش براندش نه به وسط و مرکز مغز و زندگی اش. بهش گفتم که با دوستانش وقت بیشتری را بگذراند و به کارش اهمیت بدهد. بهش خیلی چیزهایی گفتم که دوست داشتم کسی به من می گفت. بهم می گفت "غصه نخور، همه چی دُرُست میشه" ...

169

پس کی تمام می شود این عمر لعنتی؟! کی؟!

168

میگرن دست از سرم بر نمی دارد. فردا خوب نشود راهی بیمارستانم. دارد می شود سه روز. سه روز قرص، سه روز تهوع مدام، سه روز بغض، سه روز ... همه چیز یکهو باهم خراب می شود. باورت نمی شود. اما وقتی الگوها را بررسی می کنی، انگار یک خیاط از روی یک الگو چندین هزارتا ساخته! ... کوچ به سمت غار تنهایی و یا شاید بیمارستان و سِـر ُم!

167

تیر خلاص را می زند، اما او نمی میرد.

166

سرم رو به انفجار است. یک مشت قرص می خورم. معده ام خالی ست. همه را پس می زند! 

165

بهار باشد و تو پاییزی ...

164

چشم باز می کنم. هیچ چیز تغییر نکرده و هیچ چیز خواب نبوده ... حتی بغضم هم خواب نبوده و خوب نشده. لعنت به این زندگی!