آدمها یه چیزی دارن بنام قدرت تکلم که در بیشتر مواقع برای تخریب، دعوا، ضربه زدن و ازین قبیل ازش استفاده می کنن. نمی دونن باهاش میشه صحبت کرد و ابراز محبت کرد یا در مورد مشکلات حرف زد تا راه حلی پیدا بشه. واسه اون کارهایی که اول گفتم احتیاجی به قدرت تکلم نیست. میشه از مشت و لگد استفاده کرد، پنجه کشید، گاز گرفت، درید. فرقمون با حیوونها همینه دیگه! تازه حیوونا بدون همون قدرت تکلم هم راه محبت کردنو یاد دارن!!!
گاه آنقدر زندگی تلخت تلخ تر می شود، که صبحها دلت نمی خواهد چشمت را باز کنی. یکی را باز می کنی، از گوشه اش پنجره را نگاه می کنی و دوباره می بندی.
باز نهیب می زنم.
کسی که می تونه به راحتی اینطوری آزارت بده، وقتی تو چیزی جز راحتیشو نمی خوای...
"حالا دیگه راحت بخواب راحت راحت"
"شب خوش"
اینطوری که بارون و تگرگ و رگبار میاد دلت میخواد به آغوشش پناه ببری و آرمش داشته باشی. اما خوب که فکر می کنی می بینی خود خود طوفانه !
خوب می شد اگر چشمهایت را می بستی و باز می کردی، می دیدی چند ساعت آخر از زندگی و حافظه ات کامل پاک شده. یا اصلا برگشته بودی به شش ساعت قبل، می خوابیدی، بیدار میشدی و از تاریکی و عصر جمعه دلت می گرفت!
"بس که ما دنبال زندگی دویدیم بریدیم که"
لعنت به کسی که آواز را -تنها دلخوشی تنهایی هایم را- از من گرفت. لعنت!
جناب مشیری حق مطلبو خوب ادا کرده. دیگه نیازی نیست من بخوام کلمه های جدید واسه توصیف درد و عذابی که میکشم حروم کنم.
"ﺳﺮ ﺧﻮد را ﻣﺰن اﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ
دل دﯾﻮاﻧﻪ ﺗﻨﮫﺎ دل ﺗﻨﮓ ...
دﯾﺪی آن را ﮐﻪ ﺗﻮ ﺧﻮاﻧﺪی ﺑﻪ ﺟﮫﺎن ﯾﺎرﺗﺮﯾﻦ ...
ﭼﻪ دﻵزارﺗﺮﯾﻦ ﺷﺪ ﭼﻪ دﻵزارﺗﺮﯾﻦ"
فقط کاش این درد لعنتی کم میشد!
وقتی کسی سر تا پاش زخمه و کینه، نمی تونی ازش توقع مرهم بودن داشته باشی. فقط باید بذاری زخماشو دوا کنه و نذاری بهت زخمهای بیشتری بزنه!
"چند بار دیگه باید بهت برینه تا بفهمی وقتی بهت میگم خفه شو ینی چی؟ خوردی؟ بخور ... حقته بیشعور"
قسمتی از دعوای من با خودم
وقتی آدمها به شکل معناداری رفتارشان عوض می شود، کلی باید فکر کنی که چی به چیست. منکه هنوز نفهمیدم؟!
من آلیس نیستم. سعی می کنم راه خودم رو برم. در دنیای واقعیت ها، نه در سرزمین عجایب. صبحها و شبها کلاسهامو برم و کارهامو انجام بدم. این روزا نهار نخورم و شبها ساندویچ کثیف -گاها بدمزه- بخورم. توی دفترم از آقای میم به آقای میم غر بزنم و بعدش زود پشیمون شم. به چیزای جدی فک نکنم. انگشتهامو نجوم . با خودم بلند بلند صحبت نکنم و وقتایی که تو دفترم تنهام با خودم آواز نخونم که خانوم میم بره به مسوول حراست بگه فلانی با خودش آواز میخونه!!! خلاصه سرم تو کار خودم باشه و به کسی کاری نداشته باشم.
زندگی زیگ زاگی ینی یه پات رو تنهاییه یه پات رو هوا ...
من نمی دونم چرا هربار مسواک می زنم سیر میشم؟!!!!
(اسرار العجایب)
وقتی اراجیف بافی بهاریت گل می کنه و پات خواب رفته و دستت به پاکت سیگار نمی رسه!
کبوترها همانظور که تند و تند از روی زمین دانه می خورند، با خود فکر می کنند اگر مرد کفترباز روزی برایشان دانه نیاورد چطور زنده بمانند؟! مرد کفتر باز همانطور که دانه ها را بآرامی روی زمین می ریزد و صدای کبوترها را گوش می کند با خود فکر می کند، اگر روزی کبوترهایش همه پر بگیرند و بروند چطور زنده بماند؟!
کمرنگ روی دستش ضربدر می زند. یادش بماند که خداحافظی کرده است!
فرشته با دستمال چشمهایش را بست و بدنبال آدم قایم باشک را شروع کرد. آدم از پشت آرام آرم به فرشته نزدیک شد و بالهای فرشته را برید تا در بازار سیاه به قیمت گزاف بفروشد.
با دلتنگی می جنگم
با جاده ها می جنگم
با کفشهای جفت شده اش
با آن چمدان لعنتی قهوه ای
با بی اعتمادی
با بیم و دلهره هایم ...
ارزشش را دارد.
اما با تقدیر شومم چه کنم؟!
مَردُم دارن تو این فصل جفتگیری می کنن. من تازه نه و نیم شب می رسم از دفترم با عجله برم دستشویی، ساعت ده و نیم جلسه با آقای رییس رو شروع کنم و یازده و ربع شب از در کالج بیام بیرون، کِیف کنم که اینقدر خسته م !!! بعد برم خونه عین خرس قطبی بیفتم تو تخت، یه سریال جدید شروع کنم به دیدن و از داستانش ذوقمرگ شم. خوبه دیگه یاد گند بودن زندگی نمی افتم!
گاه می مانم که از کابوسهایم به بیداری پناه ببرم، یا از بیداری به کابوسهایم؟!
دوباره رباط می شوی. پنجره ها را می بندی و پرده ها را می کشی و در تاریکی به نور آتش سیگارت خیره می مانی. انگار نه انگار!
س: آیا می دانید کول چیست؟
ج: جایی که دم را روی آن می گذارند و می روند.
لعنت به هوای آلوده زندگیم گه مدام تنگی نفس لعنتی را در من تشدید می کند و باعث می شود از چشمهایم آب بیاید.
یکهو چیزی را می بینی که دلت می ریزد ... و بعد انقَدَر می گیرد که احساس خفگی بهت دست می دهد !
دوستت احتیاج به حضور تو دارد ولی نمی توانی کنارش باشی. به هزار و یک دلیل. با ترس و لرز احوالش را می پرسی و روبراه نبودنش را با تمام وجودت حس می کنی. اما وجودت خودش یک مشکل است ... انقدر پیچیده است که در خودت گره می خوری. کوره کور!
حالا ببینا !!!
طوری خسته م که حوصله ندارم یکیو که باید بشورم بنذازمش رو بند، بشورم بندازم رو بند. گذاشتم واسه دفه بعد، اگه دفه بعدی وجود داشت!
خوبه که بهارامون بارونی باشه، نه چشامون !
نوروز هم تموم شد و من نه تنها خستگی سال گذشته رو در نکردم، یه بغض سنگین هم بهم اضافه شد. خسته م. خیلی خسته. دلم دریا و گرما و آواز می خواد... آرامش آبی آب ... سیگارمو دود می کنم به افتخار ساعت 1:30 در روز 13 فروردین.
دلتنگی هام گاهی یه شکلهای هندسی عجیب و غریبی دارن که به هیچ نحوی از هیچ روزنه بدنم نمی تونن خارج شن. مثه الان که هشتصدضلعی نامنتظم فضایی هست و فقط وجودش درونمو می خراشه و خارج هم نمیشه!
داشتم با خودم فک می کردم از چهارتا فصل سال بهار و تابستون که حساسیت دارم، پاییز و زمستونم که سرما خورده ام. پس کل سال در حال فـِـخ فـِـخ کردنم! آخه اینم شد زندگی؟!
سبد گل می رسد به دفترم؛ با ولع کاغذ روی گلها را می خوانم. شاگردم... کاغذ را می گذارم سر جایش. لبخندی تلخ.
همه از دل خوششون میرن خرید، من از دل ناخوشم. واسه سال نو هیچ رخت و لباس نویی نخریدم. اما الان انقدر حالم حوش نیست که یک کمد رخت و لباس نو باید بخرم.
عذابم میده ....
... من در این گوشه که از دنیا بیرونست
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست ...
هوشنگ ابتهاج- ارغوان
باران آرام آرام می بارد و من خوابم نمی برد.
از خواب می پرم. تب. عرق داغ روی پیشانی سرد. می لرزم. کاش نشنیده بودم... کاش! بالا می آورم. کاش می شد همه چیز را بالا آورد. چشمهایم تیر می کشند. می بندمشان. کاش دیگر باز نشوند!
مدتهاست که امید از همه آدمها بریده ام. آخ اگر میشد کل ارتباطم را با تمام آدمها ببرم!
به مشکل آقای گاف فکر می کنم که امشب آمده بود بخاطرش استعفا بدهد و من نپذیرفتم. بهش گفتم ترسو نیست که جا بزند. بجای اینکه در خانه بنشیند و غصه بخورد، مثل یک مرد می ایستد و با مشکل می جنگد. بهش گفتم در حیطه کاری ازش حمایت می کنم و کمکش می کنم. بهش گفتم بیشتر از انچه که باید، به مشکلش اهمیت ندهد و به گوشه کوچکی از مغز و زندگی اش براندش نه به وسط و مرکز مغز و زندگی اش. بهش گفتم که با دوستانش وقت بیشتری را بگذراند و به کارش اهمیت بدهد. بهش خیلی چیزهایی گفتم که دوست داشتم کسی به من می گفت. بهم می گفت "غصه نخور، همه چی دُرُست میشه" ...
پس کی تمام می شود این عمر لعنتی؟! کی؟!
میگرن دست از سرم بر نمی دارد. فردا خوب نشود راهی بیمارستانم. دارد می شود سه روز. سه روز قرص، سه روز تهوع مدام، سه روز بغض، سه روز ... همه چیز یکهو باهم خراب می شود. باورت نمی شود. اما وقتی الگوها را بررسی می کنی، انگار یک خیاط از روی یک الگو چندین هزارتا ساخته! ... کوچ به سمت غار تنهایی و یا شاید بیمارستان و سِـر ُم!
تیر خلاص را می زند، اما او نمی میرد.
سرم رو به انفجار است. یک مشت قرص می خورم. معده ام خالی ست. همه را پس می زند!
بهار باشد و تو پاییزی ...
چشم باز می کنم. هیچ چیز تغییر نکرده و هیچ چیز خواب نبوده ... حتی بغضم هم خواب نبوده و خوب نشده. لعنت به این زندگی!