از جنتلمن بودن فقط همین را می دانست که تا خانمی سیگار دستش گرفت، فندک زیپویش را زیر سیگار خانم روشن کند.
بعد نمایش خیلی دلم می خواست ازون آقاهه بپرسم کجای دیالوگ دونفره این تئاتر خنده داشت که اینقدر شما قاه قاه در طول نمایش می خندیدید؟!
قرص سرماخوردگی بخوری و سریال ترسناک ببینی !
مازوخیست یعنی در یکی از خوشگل ترین و خوش آب و هوا ترین فصلهای سال تا ساعت 11 شب کلاس بذاری واسه خودت و شاگرد داشته باشی (نه به اجبار، بلکه به اختیار) و بعد که ساعت 11 و نیم شب تو اتاقت از خستگی ولو شدی و حال نداری بری شام بخوری، از خستگیت لـــــذت بـــبــــری !
بقول نصرت خان رحمانی
"ما اتفاقی هستیم
که افتاده ایم"
بدجور هم افتاده ایم !
نون و پنیر فیلادلفیا و زیتون و فلفل هالوپینیا !
از تمام خستگی ها و دلبستگی ها که دل بکنی، چیزی نمی مونه جز یه کالبد که بین مایع و جامد بودنش شکّه! دلت میخواد زندگیت یه چمدون باشه و روبروت یه جاده به یه جایی که نمی دونی. به همه اینها فکر می کنی و بیشتر توی صندلیت فرو میری؛ در حالیکه پکی عمیق به سیگارت می زنی و چشماتو ریز کردی.
قطار
پر از زندگی
پر از روح
پر از جریان و اتفاق
پر از سرعت
در حرکت و سفر
با کوپه هایی که در هرکدام
یک تکه زندگی جاریست
می خورد به مرد
روی ریل
که از زندگی خالیست.
تب و لرز ...
مرگ پدیده باشکوهی ست که فقط باید در یک روز فوق زیبا به سراغ آدمها بیاید. یک روز آفتابی قشنگ که پرنده ها می خوانند و مردم لبخند بر لب دارند و زیر لب باخودشان ریتمی را زمزمه می کنند. وقتی مرگ دراین فضا سر می رسد عظمتش تکمیل می شود.