حلول نامبارک میگروزیت (میگرن+ سینوزیت) از بعدازظهر دیروز، ساعت شش.
در حقیقت دوست داشتم
زمانی خارج از عقربه های ساعت
پیش از همه
و پیش از تو
به شکلی دیگر
می مُردم.
من دوست ندارم مثل همه
یا مثل تو
که اینگونه مرده ای
بمیرم.
"متأسفانه این شهر اثر مخرب روی طرز فکر ها گذاشته و حتی معاشرت های ساده را ازمون دریغ کرده. تعبیر به چیز دیگری نشه اما فکر می کنم قرار ملاقات برای دیدار صرفن معاشرت و حفظ دوستی ایه و از حال و افکار هم باخبر شدن . من مثل هر رفتار اجتماعی دیگه می بینمش و با دوستانی که دلم می خواهد باهاشون ارتباطم همچنان حفظ بمونه پیشنهاد می دم. ددلمم واست تنگ شده بود . اگر تو بقول خودت یک دیدار ساده در کافه رو مساوی با پذیرفتن آدمی در زندگی شخصی ت می دونی، من این طور نمی بینم. به هرحال من نمی خوام مزاحم حالت باشم تلخک جان . خوب باشی.
ببخشید که پای منبر رفتم ."
اومدم جواب بدم که "حرف شما وقتی درسته که هربار جواب سلامتو دادم یه درخواست کاری نداشته باشی" اما ترسیدم باز یه نامه ای، متنی، داستانی برای تصحیح یا سوالی برام بفرسته بعد از جوابم. بسنده کردم به همون سین شدن پیام! من بد، شما خوب!
تب و بدن درد و گلو درد و خستگی و بی حوصلگی و عدم توانایی در تحمل صداها و عطسه و کیپ شدن بینی موقع خواب و آبریزش شدید بینی موقع کار همش به کنار ... نگرانم صدام قطع نشه. یه معلم بی صدا با پوست آدامس فرق زیادی نداره
مشغول مردگی هستم. نه کسی حالم را می پرسد، نه می فهمد!
گاهی تنها راه زنده ماندن دیوانگی ست!
دنیای سریالهایی که تماشا می کنم خیلی بهتر از دنیای واقعی ای ست که درش زندگی می کنم. بزودی به آنجا اسباب کشی خواهم کرد.
در یک دانشگاهی با استادهای دوره لیسانس خودم همکار هستم. پدر یکی از این استادها که در دوره لیسانس برای من و دوستم خیلی زحمت کشیده بود چند روز پیش فوت کرد و ما برای ادای احترام به مجلس راهی شدیم. در مجلس زنانه تعداد بسیار زیادی پیرزن وجود داشت که ما هیچکدام را نمی شناختیم و تنها زن جوانی که وجود داشت را از روی شباهت بیش از حدش به برادرش - که استاد ما بود- شناختیم و موقع خروج به او تسلیت گفتیم. دم در مسجد گروهی دختر و پسر همسن و سال خودمان را دیدیم که متوجه شدم ورودی های قبل از ما - 77- در دوره لیسانس بودند و آنها هم برای ادای احترام ...
خوب که فکر کردم دیدم هیچکدام از دانشجوهای جدید این استاد بسیار محبوب و ماهر از دو تا دانشگاهی که در آنها درس می دهد در حدود یک ساعتی که ما در مجلس بودیم حضور نیافته بودند. دلم گرفت!
زندگی آغاز می شود: بعده حموم !
نون -دوست قدیمی- به من می گوید اردک!
چند روز پیش:
-روانی چرا دوتا شال رو هم پوشیدی؟
-همین الان از حموم اومدم، زیریه مشکیه واسه وقتی رسیدیم مسجد. روییه واسه اینه که کله م یخ نزنه و دم مسجد برش می دارم.
-اردک تو هنوز آدم نشدی؟!
موقه فوتبال اینقد بوق زدم که لبهام باد کرده. فقط نمی دونم چرا گلوم گرفته، آخه فقط بوق زدم در تنهایی. فریادی در کار نبود. پیشی ها با تعجب به من و بوق نگاه می کردن و از جاشون جم نمی خوردن!
خیلی چیزا رو خودمون می دونیم خوبه یا بده، فقط گاهی نیاز داریم از یکی دیگه هم بشنویم!
مردم جوش غرور جوانی میزنن. من جوش شکست پیری!
من سوسکم ... سوسک ها قادرند برای هفته ها بدون سر شان به زندگی ادامه دهند. دلیل اصلی مرگ شان، گرسنگی خواهد بود.
نه سر دارم، نه دل ... ولی فقط از گرسنگی می میرم. من سوسکم!
امشب از سرمای این روزگار پکهای عمیق تر به سیگارهای شبانه ام می زنم.
فقط همین پاییزاش سخته. بذا پاییز بگذره. قول میدم خوب شم.
باز امشب حال من خراب است
خواب شیرین و خوش سراب است
صدای قهقهه می آید از آن سر اتاق
هرچه هست و نیست لحظه لحظه عذاب است
با هزار امید و آرزو لپ تاپ را خاموش می کنم، یه قلپ آب می نوشم، چشمانم را با چشم بند می پوشانم، پتو را رویم می کشم تا بخوابم اما ... ذره ذره و سلول سلول اجسام بی جان اتاقم به صدا در آمده اند. صدای دیوارها را می شنوم. صدای کمدم. صدای پنجره. صدای لیوانها. کتابها. شمعها... دیگر یخچال و ساعت را نمی گویم... حتما دیوانه شده ام. حتما.
وقتی مریضی و درد داری و رو تخت خوابیدی تا استراحت کنی زمان آرومتر میگذره ... اصلا نمی گذره ... خصوصا اگه تب هم داشته باشی.
ترک کردم، تو ترکم ... زندگی رو
بهم نمی ساخت.
راننده آینه اش را روی صورتم تنظیم می کند و با نگاهی هیز می پرسد "مسیر دیگه ای نداری دخترم؟"
قسم حضرت عباسش را باور کنم یا دم خروس؟!
به احترام من سکوت کن
به احترام من سقوط کن
برای تو چه فرقی می کند من کجا باشم؟ من همیشه توی صفحه نمایش تو همین شکلم.
خبر رسیده که پاییز آمده و مهرش را به دل دیگری انداخته ... باز من و این شبهای طولانی بی مهر!