لب طاقچه عادت از یاد من یکی که رفته سهراب جان!
تو رو نمی دونم؟!
با سرعت وحشتناکی با صورت دارم می روم توی دیوار پاییز.
امروز روز پسورد اشتباهی وارد کردنمه. هرجا باید پسورد وارد می کردم عوضی تایپ کردم! علاوه بر اون از اون روزاس که هی میرم به همه با انرژی صبح بخیر میگم و دوست ندارم یه گوشه قایم بشم.
پاهایم به زمین وصل است و سرم به آسمان
چیزی همچون نخی باریک سرم را روی تنم نگه داشته
بیم سر بر باد رفتنم هست
من مرض قند دارم
دیروز فهمیدم که من و تعدادکثیری از هم نسل های من یه مرضی داریم که چای رو فقط با قند می تونیم بخوریم. نه شکلات، نه خرما و چیزمیز خشک، نه گز و نه ... من اسم این مرض رو مرض قند میذارم!