کاش ازین کابوس بیدار شوم
زنده سقط شدگانیم
چقدرررر خاکستری!
برای منِ فقط سفید یا سیاه!
حالم از selective morality بهم می خورد.
حالم کلا از همه چیز بهم می خورد.
امان از میگرنی که حمله می کند ... امان
نفرت عدم وجود عشق نیست.
مرگخواهی علاقه به مرگ نیست. عدم علاقه به زندگیست.
دم در توی ماشین نشسته بودم و به پنجره های ساختمان نگاه می کردم. چیزی قلبم را فشار می داد. چیزی که غمگینم می کرد. چیزی که انگار عصاره ام را این ساختمان کشیده. خالی خالی ولی ... نیرویی آن بیرون بود که می گفت "نرو" "جاذبه ای آنجاست که نمی توانی بیرون بیایی.. رفتنت با خودت، بیرون آمدنت با کرام الکاتبین"
زندگی مثل لیوان می ماند. نیم پر از گه و نیم خالی از گه. تو میتوانی به نیمه خالیش نگاه کنی و هنوز بوی گه را استشمام کنی.
اگر به نیمه خالی از گه زندگی خودم نگاه کنم می توانم براحتی ادعا کنم دردهایی هست که به دلیل بی کسی ندارم.
جمعیت وسط سالن اصلی ایستاده است. به مسوول فروش بلیط مراجعه می کنم و بلیطم را نشان می دهم.
"هنوز شروع نشده. منتظر باشید"
به دیواری در کنار جمعیت تکیه می دهم. زنها همدیگر را می بینند و با هیجان بوس و احوالپرسی می کنند. مردها لبخند می زنند و باهم شوخی میکنند. چند نفری آشنا در بین جمعیت می بینم. نمی توانم قاطی جماعت ماچ کن و شوخی کن شوم. به آرامی سرم را پایین می اندازم و راهرویی تاریک را پیش رو می گیرم. در انتهای راهرو که دیگر از تاریکی هیچی پیدا نیست در نیمه بازی می بینم که نور بسیار کمی از آن بیرون میزند. یک کلاس با چندین صندلی و بدون تخته. جای خوبی است برای پناه گرفتن قبل اجرا.