ساعتها را چه عقب بکشند و چه جلو، زمان مقوله ای دردناک است که با ناخنهایش به تن تقویم خراش می اندازد و می رود.
شاید تنها کسی که از درد دلهای من با خبر باشد همین شربت آلمیینیوم ام جی باشد... شاید
این بغض است که تنهایم نمی گذارد . . .
خب احساس خستگی فقط وقتی بر من مستولی می شود که مثل الان کمی در گوگیجگی گره خورده باشم... اینکه معدۀ چند روز غذا نخورده، نصفه شبی چه می گوید که دیگر جایی درین میان ندارد
اعتماد چیز تخیلی ای بود که بنده خیلی وقت پیش که فکر می کردم وجود دارد، از همان وجود تخیلی اش سالها اسهال شدم !
دلم از زمین و زمان گرفته ... نفس کشیدن سخته ... زندگی سخته ... ارتباط با آدمها سخته ... ارتباط با بعضی آدما سخت تر ! چرا همه چی اینقد پیچیده س؟ یا چرا من اینقد بی استعدادم ؟!
دو کلام حرف حساب
اینکه اسمش نشد عشق یا حتی کمپلیمان ... این اتفاق با دیدن یه پورن استار هم میفته !
به شیشه الکل روی تاقچه که دلم را درش انداخته ام نگاه می کنم.
با انگشت ضربه ای بهش می زنم.
دینگ !
نفسهایم به شماره می افتند
نه بخاطر تو
که این آخرین روزهای فصل گرم من است
و این شعر غیرعاشقانه ترین شعر من !
اینترنت چیز خوبیه. ارتباطهای بیهوده من با جهان بیرون رو کم می کنه. مثلا جمعه ها که با الی میریم سینما یا تاتر، دو سه روز قبلش میشینم پای اینترنت از توی سایتهاشون واسه تاتر ردیف جلو و واسه سینما ردیف عقب بلیط رزرو می کنم و روز موعود میریم سالن سینما یا تاتر و کد رزرو می گیم و وارد میشیم. شارژ گوشیمو اینترنتی می خرم. توی گروههای آواز و سینما و تاتر در تلگرام خبر می خونم و چیز می بینم. یک ماه و خورده ای هم میشه که خریدهای کفش و لباسمو از ترکیه آنلاین انجام میدم و بعد 20 روز می رسه دستم. این یکی دیگه ازون حرکات اعتیاد آوره که تا حالا کلی پول خرجش کردم. فک کنم یه عکس العمل عصبی به اینه که خیابون نرم چون امنیتی در کار نیست و کاملا ممکنه بیخود و بی جهت یه لباس شخصی یا یه پلیس ازت خوشش نیاد و دستگیرت کنه ... چمیدونم والا ! هرچی هس که فلن واسه وضعیت من چیز خوبیه ! آخرین باری که با قصد و نیت خرید رفتم خیابون و خرید ... اوووووووه ... پارسال اردی بهشت میلادنور بوده !!! بدیش هم البته اینه که پولهام بدجوری داره تموم میشه و اصلن هواسم نیست یا شاید عین خیالم نیست !
ساعت 30و 22
از در موسسه بیرون می آیم و سوار ماشین نون (خواهرم) می شوم. غر غر می زند که "چقد دیر میای. جارو هم میزدی موسسه رو بعد میومدی". لبخند می زنم " ای بابا ! تازه زود اومدم. کلاس ساعت ده و نیم تموم میشه. من الان تو ماشینم" راه می افتد. در خیابان صارمی پشت چراغ قرمز کمی منتظر می مانیم. سبز می شود و وارد هاشمیه می شویم. موبایلم زنگ می خورد. میم است. هنوز دارم سلام و احوالپرسی می کنم، یک دویست و شش نقره ای با شیشه های دودی می گیرد روی ماشین. شیشه اش را پایین می دهد و یک آژیر نشانمان می دهد و اشاره می کند که کنار پارک کنیم. "میم جان ! من بعدن باهات تماس می گیرم" در حینی که مرد لباس شخصی با خواهرم صحبت می کند من به پلیس 110 زنگمی زنم و جریان را شرح می دهم. از مرد لباس شخصی مدارکش را می خواهم.
"من به تــــــــــــــــــــــــــــــو مدرک نشون بدم" ...
ساعت 40 و 22
من و نون توی ون نشستیم و تند تند از ما برگه و امضا می گیرند و ما فریاد می زنیم "جرم ما چیه؟؟؟" برگه ای را به دست نون می دهند که در آن جرم ما دور زدن و بدحجابی نوشته شده. در کمتر از صدم ثانیه ماشین را به پارکینگ می برند و برگه را به دست ما می دهند که در فلان تاریخ مراجعه کنید، دادگاه، کلاس عفاف، جریمه و ماشین سه ماه خوابیده !!! هرچه فریاد می زنیم که "ما همین الان از سر کار اومدیم و دوباره ما رو برگردوندید تو کوچه موسسه ... اوناهاش اون ساختمونه موسسه " کسی گوشش بدهکار نیست. من می گویم " ریخت من و حجاب من چشه ؟ از ساعت 3 ظهر سر کارم تا الان ... یه دقیقه برید تو خیابون بایستید و قیافه منو با قیافه بقیه مقایسه کنید ..." ماشین رفته و ما دو دختر کنار خیابان توی پیاده رو نشسته ایم که چه کنیم. خانمی از خانه ای که جلویش نشسته ایم با آب قند بیرون می آید و کمی دلداریمان می دهد.
ساعت 40 و 23
هرکدام گوشه ای از تاکسی نشسته ایم. در سکوت محض به سمت خانه می رویم.