یه جوری زندگی می کنم که فقط قهر و غضبم پــَـــر خودمو میگیره و دنیامو سیاه می کنه !
یک سری تصمیم ها را باید بگیری که سخت است. هی به تعویق می اندازیشان، هی خودت را به کوچه علی چپ می زنی، هی به روی مبارکت نمی آوری و هی سخت تر می شود. تا بالاخره یک چیزی محکم می خورد توی فرق سرت و تو را به خودت می آورد. تصمیم درست را می گیری تا شاید رستگار شوی. می دانی که نسیه زندگی می کنی و علی الحساب مانده ای و هرچه هم دست و پا می زنی بیشتر فرو می روی. با اینحال باز هم پیش می روی، به امید اینکه ... خودت هم نمی دانی به چه امیدی!؟
تجربه به من آموخت که قبل از دوش گرفتن هیچ تصمیم مهمی نگیرم!
انگار توی مغزم یک گلوله شلیک کرده اند. گلوله ای سربی از جنس غم. تیر می کشد، نمی کُشد !
وقتی هیچکیو نداری، ترس از دست دادن و نبودنش رو نداری.
این دل گرفته من و این باران و این موسیقی ...
با قرص کوچولوی تپلی سبز رنگ کف دستت بازی بازی می کنی و در یک حرکت ناگهانی میندازی اش بالا ! برود جایی که غم نباشد، تو را هم با خود ببرد...
یک روز بارانی-تعطیل
روزهای خاکستری-بارانی دوست دارم توی خیابانهای خلوت رانندگی کنم. آرام آرام باران بریزد روی شیشه و برف پاک کن به آرامی قطرات باران را از روی شیشه براند. توی ماشین شیشه ها را بخار بگیرد و موزیک خوب گوش کنم ... "رفت آن سوار کولی، با خود تو را نبرده"
دوچکه عقل که بریزی توی معجون تنهایی ات، یک مدتی بگذاری بماند، نتیجه اش می شود دمنوش غمباد! مرگت می کنی تا بغض کوفتی ات را فرو دهی!
چسب زخم را از روی زخم برندارید!
فکر می کنی خوب شده است. یواش گوشه چسب زخم را باز می کنی تا نگاهی بهش بیندازی و ... چرک و خونابه بیرون می زند. درد می کند. فریادت را در میاورد ... دوباره حالت بد می شود، دوباره به فنا می روی و همان پنیک اتکهای قدیم !
باز یقه منو چسبیده لعنتی ... مگه طلبکاری از من زمونه بی پدر؟! ولکن این یخه رو ...
از صبح شروع می کنم به فرستادن پیامهای تبریک برای همه دوستها و همکارهای خانمم بابت 8 مارس روز جهانی زن. چند نفری تشکر می کنن و جواب میدن.برای مامان و نون گل می خرم. آخر شب بعد از کار خسته و کوفته، کاملا غمگین، وقتی گل و هدیه دریافت می کنم از ذوق طوری نیشم باز میشه که هنوز جای بازشدنش درد می کنه. اونهم نه بخاطر اینکه روز زنه، نه ... واسه خاطر خودِ خودم ... (نیش تا بناگوش باز)
دادگاه رسمی است !
قاضی، هیات منصفه، وکیل مدافع، دادستان، شاکی، شاهد و مضنون همه خودم.
بقول صادق خان هدایت : "... من از کسی رو در بایستی ندارم، به چیزی اهمیت نمیگذارم، به دنیا و مافی هایش میخندم. هر چه قضاوت آنها درباره من سخت بوده باشد، نمی دانند که من بیشتر خودم را سخت تر قضاوت کرده ام."
هرجور این دادگاه را برگذار می کنم بازهم محکوم می شود خودم !
بخواب دیگه ! دل ِ دیوانۀ تنها ! دل تنگ !ِ
یک چیزی مثل یک مشت گنده بی رحم و قوی که قلبت را توی دستش گرفته باشد هی می فشاردش... هی تیر می کشد، هی تند می زند، هی نفس کم میاوری ...هی دلت می خواهد نباشی ... هی کلافه ای، آنقدر کلافه که همه چیز را می ریزی بهم ... می بُری، کم میاوری ... زنگ می زنی امتحان بسیار مهم زندگی ات را کنسل می کنی ... اصلا همه چیز مهم زندگی ات را کنسل می کنی و می روی زیر پتو و بالشت خــــیـــــس می شود!