آگهی خرید عضو
مادری هستم بعد از سی سال استخوانهای پسرم به دستم رسیده.
برای بهبود حال پسرم دنبال چند عضو سالم و جوان هستم.
.
چشمانم باز نمی شوند. بدنم و پیشانی ام داغ اند.می لرزم. انگار که دیشب یکبار مرده ام.
این درد خیلی حقیقی است و این زخمها علیرغم گذشت سالها خیلی تازه اند. مثل ترکشی می ماند که از جنگی ناخواسته در بدنم مانده باشد و هربار چیزی نزدیک قلبم میشود از درون منفجرم می کند. به حرفهای دکتر کاف فکر می کنم ...
حرفهای دکتر بیهوده است، دردها و زخمهای من بیهوده است، زندگی بیهوده است ...
وقتی چشمهایم را می بندم زمان بصورت خطی حرکت نمی کند
دومین روز میگرن ... دارم یواش یواش به کلینیک فکر می کنم!
همکار زنگ می زند که بیاید ببردم کلینیک. تشکر می کنم و رد می کنم. ته دلم گرم می شود.
مشت دوم قرص از صبح... باید کمی دراز بکشم ... آره ...
صبح چشم که باز کردم انگار که از زیر آوار بیرون آمده باشم کوفته بودم...
آخر دیشب دنیا آوار شد بر سرم...
***دنیای سیاه و سفید***
سیاهی هایش همه روی زمین و
سفیدی هایش در آسمان دست نیافتنی
من زمینگرد و زمین می نگرم
تو هوایی و سرت با دگران گرم تر است
روزهای کاری از شدت ایستادن در کلاس واریس می گیرم و چنین روزهای تعطیلی از شدت نشتن و دراز کشیدن زخم بستر!
هرچی سنگه مال پای خنگه !
چقدر حالم خوش نیست ... چقدر تعادلم باز بهم ریخته ... چقدر باران می آید ... چقدر با حال من همخوانی دارد ...
خط اول من بودم و نقطه چین ...
خط دوم تو بودی و علامت سوال؟
از معدود موفقیتهای زندگیم همین یادداشت شماره فلان هست که بلاگسکای بعد از انتشار بهم اعلام می کنه و من احساس غرور می کنم!
یادداشت شما "فلان" با موفقیت منتشر شد.
وقتی با کاغذ دیواری اتاقم اوقات خوشی را سر می کنم ...
چه اهمیت دارد کسی از نوک دماغش آنرا سفره می خواند؟!
مهم تنها مهمان جشن تولدم است که همان کاغذ دیواریست !
یه نیمرو ساده با محبت می ارزه به هزار تا غذای خفن که با منت تهیه بشه! نه؟
"این روزها اگر من به هر دلیلی مردم، این مرگ مرا بمنزله خودکشی تلقی کنید"
این یادداشتی بود که از جیب آقای شوخ بعد از تصادف پیدا کردند و وکیل آقای مست از آن برای تبرعه موکلش از قتل و پرداخت دیه استفاده کرد!