زندگی وقتی تنهایی ... می شود یک جنگ مداوم ... می شود توضیح دایم برای غیره ... می شود دلتنگی مدام از روزگار ...
نمی دانم فصل چندم داستانم را می نوشتم که یواش یواش متوجه شدم قهرمان داستان نیست. هرچه بین خطوط را گشتم اثری ازش نبود که نبود. قهرمان داستان من یک شب بی خبر و یواشکی به داستانی دیگر رفته بود. داستانی که نه سر داشت و نه ته، از آن داستانهای چیپ درجه سه و چهار. من ماندم و یک داستان نصفه و یک قهرمان فراری. اما قهرمان فراری که دیگر قهرمان نمی شد. اینطور بود که نوشتن داستانهای بی قهرمان را شروع کردم و من این موفقیت را مدیون قهرمان فراری داستان نیمه کاره ام هستم.
اینها جملات خانم نویسنده هنگام دریافت جایزه ادبی ادبیات بی قهرمان بودند.
اینجا در بالاترین طبقه این برج لعنتی ایستاده ام
و این پنجره همان پنجره ایست که بعضی آدمها از آن می پرند ...
گاه پایین
گاه بالا!