از خوشبختی های الکی
مردی را میشناختم که هربار میگرن زنش عود می کرد، شروع به خیانت می کرد.
خوب شد شوهر ندارم.
شکر خدایِ درد را که چشم دردناک باز می کنم و گوشی را چک می کنم، شاگرد کلاس را کنسل کرده. با یک چشم باز و یکی -از درد- بسته کورمال کورمال به سمت آَشپزخانه می روم.
"حالا خیلی حالت خوبه که واسه پر کردن معده که بتونی توش مشت مشت قرص بریزی هوس نیمرو کردی؟!" با خودم فکر می کنم.
ماهی تابه را که روی گاز می گذارم، به سوسک چپه ای که از دیروز خودبخود آمده و آن گوشه آشپزخانه تصمیم به مردن گرفته نگاه می کنم. دیروز بعد ازینکه با کلی صلوات و نفس عمیق با روزنامه برای حمل جسدش بهش نزدیک شدم و از زنده بودنش مطلع، برای مُردن کمکش کردم... فیس ... فــــیــــــــس .... فیس فیس ... فیــــــــــــــــــــــــس فــــــــــیــــــــــــــــــــــــــس... تا چند ساعت برای مرگ دست و پا می زد، تا بالاخره ازین دنیا بیرون کشید!
از دور فوتی می کنم تا از مرده بودنش مطمین شوم. مُرده! کره...تخم مرغ ... نان از توی فریزر ... و باز با حالت ادای مراسم خاص، یک چشمی به سمت اتاق و تخت بر می گردم.
حلول نامبارک میگروزیت
بدور از هرگونه ادایی خلقم امروز بدجوری تنگه! تنگه تنگ!