مواجهه با دشمن فرضی
شش هفت نفری با لباسهای فرم، مسلسل به دست و کلت به پا بصورت عرضی در یک کوچه مسکونی قدم می زنند تا به ماشینی که جلو رستوران پارک است می رسند. به سمت راننده زن می روند.
"مدارک ماشین؟"
"بفرمایید" مدار ک را تحویل می دهد.
"اینجا برای چی توقف کردید؟ شما با هم فامیل هستید؟"
در حالیکه زن کنار راننده ساکت است، مرد از صندلی عقب پیاده می شود.
" ما همه اساتید دانشگاه هستیم. منتظر رییس کالج هستیم که اونجا دارن تلفن صحبت میکنن. از سن و سال ما هم گذشته که این سوالها رو بپرسید"
مدارک را تحویل می دهد و با تاکیدی به نوک مسلسلش می روند سر کوچه بعدی می ایستند تا دکتر می آید و ماشین راه می افتد می رود.
"روزگار غریبیست نازنین"
حتما باید نشانه باشد. بعد اینهمه سال، از دیروز تلفن اتاق من قطع شود یا بسوزد یا هر کوفتیش که زده.
یادگرفتم دل نبندم.
می دانی که چه کسی را در زندگی ات داشته باشی چه نداشته باشی، سختی های زندگی ات را باید به تنهایی بگذرانی. این دردناک ترین حقیقتی است که دوست داری حقیقت نداشت.
یکهو به خودت می آیی و می بینی از سر بی کسی داری با یک غریبه از خصوصی ترین بخش زندگی ات درددل می کنی!
اینطور مواقع موج کوتاه می شوم و هر آهنگی روی این موج می تواند اینطوری مثه الان بهم بریزدم ...
"حالم بده حالم بده، نفس نفس بند اومده ... راهی نداارم بعد از این؛ چیزی نمی پرسم ببین ... آهه شبای سرد من، چیزی نپرس از درد من، وقتی خرابه حال و روزم ..."
روزبه نعمت اللهی- نفس نفس
پس چرا نمیره اونجا که غم نباشه ؟؟؟!!!!
جور خاصی باید خورد که بره اونجا که غم نباشه؟ یا آیا اونجا که غم نباشه یه عضوی از بدنه که من ندارمش؟
کمالگرایی همیشه برباد داده مرا ... وقتی با هر جرعه می سوزم و می برم ... چرا آن آخرهای بطری را نمی توانم ول کنم؟ ... فقط واسه اینکه اون مقدار تهه شیشه نمونه؟!
خب باید الانم پای لرزش بشینم دیگه ...
(صدای درون: خفه شو! خودت کردی که لعنت بر خودت باد)
"منتظرم"
قاه قاه می خندد.
"باش تا بیاد"
یکی از روشهای صرفه جویی در مصرف آب اینه که دستشویی های عمومی و خانگی رو ضد صدا بسازن!
یک سری آدمها باید در حالت eject از زندگی تو بمانند. دوباره که راهشان می دهی به زندگیت، می آیند و گند می زنند و یادت می اندازند که چرا یکبار بیرونشان کردی. دوباره آزار می بینی و به امید اینکه یادت بماند، پرتشان می کنی بیرون.
زخمهایی که به روح آدمها وارد می شوند با زخمهایی که به جسم آدمها وارد می شوند فرق دارند. آنها هیچوقت خوب نمی شوند. هربار جای همان زخم را لمس کنی یا محرکی به آن وارد شود سر باز می کند و باز چرک از آن خارج می شود. برای این زخمها نه آنتی بیوتیکی وجود دارد و نه چرک خشک کن. فقط با مراقبت و پرستاری می توان جلوی وخامتش را گرفت.
در مورد خوابهای سینمایی م قبلا یک جایی نوشته بودم. خوابهایی می بینم از دسته فیلمهای سینمایی، با سناریوهای بسیار قوی و بکر با هنرپیشه هایی کاملا جدید که تا آن لحظه نه دیده بودم و نه ساخته شده. که بدلیل کهولت سن دیگر برخلاف گذشته یادم نمی مانند و به محض بیدار شدن از ذهنم پاک می شوند. امروز صبح که بیدار شدم فقط زمزمه موزیک متن خواب سینمایی م یادم بود که ترانه ای هست به نام "جای خالیت" از فرزاد میلانی و از همان صبح یخه ما را چسبیده و ول نمی کند!
سیب را به ما دادند بخوریم و سرمان گرم شود تا به گناهانشان برسند.
اصول اسکولیات
در باب جامعه بیمار
من نمی دونم کلمه خانومی معنی دیگه ای جز اونی که من می دونم هم داره یا نه. که اگه داره که هیچی، وگرنه چرا باید مرد غریبه ای که من حتی یک بار هم ندیدمش، در پیام های کاری و بسیار رسمی چندین بار من رو خانومی خطاب کنه؟!
مثل کابوسی است که تمامی ندارد. سالها تکرار می شود و رهایت نمی کند. با این تفاوت که کابوس خیلی بهتر است؛ از خواب بیدار می شوی، کمی نفس نفس می زنی و می دانی که واقعی نبود.
عزاداری نداره، مال من نبود که از دستش بدم!
یک می گوید: "آدمها را از دست می دهیم تا آدمهای جدید پیدا کنیم"
دو می گوید:" هیچوقت آدمهایی را که از دست داده ایم، نمی توانیم جایگزین کنیم"
من می گویم:" هیچوقت نمی توانیم چیزی را که نداشته ایم از دست بدهیم"
آلفا میل از جنس پشم الاغ و پوشال
لازم شد تا امروز بعدازظهر ماشین مامان را بردارم. به سمت کالج در حال رانندگی بودم که یک راننده پراید با بی احتیاطی تمام روی من کشید و بهش راه ندادم. تمام مسیر خیابانی را که طی می کردیم از سمت راست و چپ تلاش کرد و نتوانست تا خیابان تمام شد، من راهنمای راست زدم و او چپ. بالاخره سر پیچ خودش را به جلوی من رساند و با شدت تمام ترمز گرفت. به آرامی پشت سرش ایستادم، نه بوق زدم و نه عکس العملی نشان دادم. از آینه چهره سوخته اش پیدا بود.کلۀ پوک و انگشت شستش را از شیشه بیرون آورد و فریاد زد "لایک" راهش را گرفت و رفت. حتما باید این ولع مردانه برتری رانندگی اش کمی قلقلک میشد تا مثل آدم راهش را بگیرد و برود.
یک روزهایی احساس می کنم تحت تعقیبم، کسی از دور مرا می پاید... کسی دارد زاق سیاه مرا چوب می زند. امروز این حس را نداشتم. لعنتی ها بالاخره دست از سرم برداشتند!
با تب بیدار می شوم. دلم نمی خواهد بیدار بشوم. بدنم درد می کند. انگار که شب قبل در جنگ بوده ام. می لرزم. دوباره چشمانم را می بندم. چرت می زنم و دوباره باز می کنم ... هیچ چیز تغییر نکرده. همان همیشگی ام با همان زندگی *هی اش!
سه پلشت آید و زن زاید و مهمان عزیز از در آید!!!
تو همین گیر و دار بدبختی و بی پولی و پول نزول دادن و تولد نون و بابا و غیره و ذالک ، بعدازظهری یک تکه از دندانم موقع غذا خوردن شکست و افتاد کف دستم. قبلا خواب دندان افتادن دیده بودم، اینبار خودش اتفاق افتاد. از دید مثبت اگر بخواهیم بهش نگاه کنیم از همان بعد از ظهری زبانم سرگرمی پیدا کرده و هی از زوایای مختلف به سوراخ دندان دخول می فرماید!
آقای رییس زنگ می زند. دلش برایم سوخته. یک ساعتی از کار و آدمها و بازار کاری و رقابت کاری و این در و آن در صحبت می کندو من سعی می کنم صدا و بینی گرفته ام را متوجه نشود و یک ساعتی صحبت می کنیم. قطع که می کند باز ....
ترسیده بود. بدنش می لرزید. هرکسی نگاهی می کرد و نظری می داد. کودکی آمد روی دو زانو کنارش نشست و دستش را به صورت او کشید. همین برایش کافی بود. اشکهایش از گوشه چشمهایش جاری شد. دیگر نمی ترسید. با چشمان باز رفت.
هرکاری می خواهم بکنم یا هر تصمیمی می گیرم یک صدایی عین پتک می زند توی سرم:
"تو خفه شو، بشین سرجات! این غلطهای زیادی به تو نیومده"
احساس خفگی می کردم از بسکه دلم گرفته بود. بغض سنگین. اشک دم مشک. تصمیم گرفتم بعد کار بروم دو جفت کفشی را که هفته پیش دیده بودم بخرم تا حالم بهتر شود. کفشهای پاشنه بلندش 280 هزار تومن بود و اسپرتها 350 هزار تومن. احساس بدبختی و فلاکت هم به دل گرفته ام اضافه شد. هدفونها را درگوشم چپاندم و به خانه برگشتم.
عشق یعنی هجوم و تبلور هورمونی و هیجانات زیر شکمی.
اما دوست داستن یعنی دلت برایش تنگ شود. یعنی دوریش را طاقت نیاوری. یعنی ناراحتی اش را نخواهی و با تمام مشکلات و سختی هایت برای خوشحالی اش بکوشی. یعنی بدون اینکه ازت کمک بخواهد بدانی کی کمکش کنی. ینی بدانی کی بگذاری روی پای خودش بایستد. یعنی اگر کمکی خواست سنگ تمام بگذاری. یعنی حتی اگر ازش ناراحتی پشتش باشی. یعنی تمام جزییات رفتاری اش را بدانی و دلت برای خنده هایش قنج برود.یعنی نخواهی عوضش کنی و همانی که هست با تمام کم و کاستی هایش دوست داشته باشی. یعنی نخواهی از او به کسی یا چیزی پناه ببری، از همه کس و چیز به او پناه ببری. یعنی نگران تنها بودنش باشی، نه با کسی بودنش. یعنی به هیچ قیمتی بهش دروغ نگویی. یعنی آغوشش برایت امن ترین نقطه جهان باشد. یعنی ... همه اینها و خیلی چیزهای دیگر. دوستت دارم را طوطی هم می تواند بگوید.
تندتر زندگی می کنم تا زودتر برسم ...
خواب آلود روانه کلاس ...
کی نوبت ما می شود؟!
نمی شود ... آرامش دم کوتاهی با من باشد !
پنجره چه معصومانه رو به بهار باز است.
یک ساعت روی تردمیل طوری دویدم که رب و روب ام را یاد کردم. 4 و نیم کیلومتر!
تازه به هوش می آیم. نمی دانم دیشب خواب می دیدم یا واقعیت. کلی به مغزم فشار می آورم. اگر واقعیت بوده پس باید الان خوشحال باشم، پس چرا خوب نیستم و قلبم به قفسه سینه ام فشار می آورد و دلم گرفته؟! یعنی قاب پنجره به من دروغ گفته؟ تا اینحد گیج بوده ام؟! چه همه سوال بی پاسخ ...
لباسهای خونی اش را در لگنی در حیاط با بنزین به آتش کشید و دوباره به حمام بازگشت. جسد خونی اش را از کف حمام به سمت چاه عمیقی که در گوشه ای از حمام بود کشید و با مشقت به داخل چاه انداخت. زمان زیادی طول کشید تا صدای بم "تاپ" افتادن جسدش از انتهای چاه برسد. بعد چاقو را انداخت و زیر دوش آب سرد ایستاد. کف حمام با آبهای خونی ای که از سر و بدنش می ریخت قرمز شد و خونهای خشکیده کف را هم با خود شست و برد. از آنروز لباسهای مقتول را می پوشید و به همه لبخند می زد تا کسی متوجه نشود که خودش را جای او جا زده. تا کسی نفهمد که خودش را به قتل رسانده!
هیچ چیز سر جایش نیست. شاید هم فقط من سر جایم نیستم... شاید من فقط نباید باشم.
درین دوران سخت زندگیم؛ تنها دلخوشیم دادگاهی شد. استادم به جرم خواندن ... خودخواهانه ست، اما باز حضور من و دلبستگی به چیزی که اینبار تخلیه از نوع آواز نام داشت ...
در کمال اندوه و افسوس می دانی که معمولا نه برنامه ها آنطوری که پیش بینی کرده ای پیش می روند و نه قولها آنطور که داده شده اند.
" پس به درد خودت بمیر"
تلاش کن که در این وضعیت سرت توی کار خودت باشد. تلاش کن !
قورباغه سبز دهن گشاد: اگه گفتید من چی می خورم؟
حیوانهای جنگل: تلو تلو !
ق. س. د. گ.: اِ؟ واقعا؟؟؟
می گوید تبریک
می گویم تکبیر
اگر ببرد ...
وقتی کمی سرم گرم می شود و سریالی می بینم که آدمهای خوشبخت در آن خوشی می کنند، باورم می شود که من هم عضوی از آنها هستم و خوشبخت هستم و باهاشان شاد می شوم و لبخند می زنم و شادی می کنم تا خوابم ببرد.
خوشی یعنی اینکه دلت برای کسی تنگ نشود.
نمایش تاریکی
سالن اصلی تاتر شهر وسط پارک بزرگی قرار دارد که برای رسیدن به آن باید مسیر تقریبا طولانی ای را در پارک طی کنی تا به سالنها برسی. من به این مسیر تونل وحشت میگویم. ازآنجا که ساعتهای اجرای تقریبا تمامی تاتر ها عصر و سرشب است و من آنموقع ها سر کار هستم، مجبورم برای دیدن تاتر ها، جمعه بعدازظهر را انتخاب کنم. جمعه بعدازظهر و پارک شهر و شلوغی. هربار با دوستانم در این مسیر به یا از سالن تاتر میرویم و می آییم کلی متلک می شنویم، رفتارهای عجیب و غریب می بینیم و احساس ناامنی می کنیم.
امروز جمعه قرار بود تنها برای دیدن نمایش به سالن اصلی تاتر شهر بروم و فکر تنها عبور کردن از تونل وحشت بیشتر به وحشتم می انداخت. نمایش ساعت هفت و نیم شروع می شد و من ده دقیقه به هفت سوار تاکسی شدم. هفت دم پارک پیاده شدم. هدفونهایم را در گوشم چپاندم تا هیچ صدا و حرف نامربوطی آزارم ندهد و سرم را پایین انداخته با سرعتی متوسط در تونل وحشت به راه افتادم. دم سالن تاتر چند نفری منتظر ایستاده بودند و منهم به ستونی تکیه دادم و درحالیکه به شوپن گوش می دادم منتظر ماندم. جمعیت رفته رفته زیاد می شد و همهمه ها بر صدای موسیقی توی گوش من غلبه می کرد. در سالن باز شد و وارد شدیم. چند دقیقه ای طول کشید تا همه در جاهای خود مستقر شدیم. کارگردان وارد شد صحبتی کرد، چراغها خاموش شد و تاتر شروع شد.
تاتر خوبی بود و بازی ها خصوصا نقش اصلی عالی بود. تکنیک تکرار چند باره یک سری جمله، حرکات و جملات و نمادهای سمبلیک (مثل آب، خاک، آتش) همه از شگردهای خوب این کارگردان بود. اواخر زندگی و سلطنت نادر شاه قاجار. موزیک تاثیر گذار بود و کل نود دقیقه میخکوب روی سکو نشسته بودم و با نگاه و سرم جریانها را دنبال می کردم. خون زیادی در این نمایش ریخته شد و فریادهای زیادی کشیده شد. تمام که شد همه یکپارچه از جاهایمان بلند شدیم و با اشتیاق تمام گروه را تشویق کردیم و وقتی با توضیح کارگردان متوجه شدیم که مادر هنرپیشه مکمل سه روز قبل فوت کرده و او امشب بازی میکرد باز هم تشویق کردیم و تشویق کردیم.
با لبخندی از سر رضایت سالن را ترک کردم، هدفونهایم را درگوشم چپاندم و وارد تونل وحشت شدم.
و دیگر خوابت نمی برد ...
دوباره وارد بازی زامبی ها شدم. همان که آدمها هی به من نزدیک می شوند و من با شات گان مغزشان را نشانه می گیرم و ... بنگ !
دلم می گیرد ... می سوزد ... مچاله می شود ... نابود می شود ...