خودت را سرزنش می کنی ... اعتمادت را ... باید بیشتر صبوری می کردی ... مقاومتت را سرزنش می کنی ... عقایدت را زیر سوال می بری و می دانی که این بار هم باختی !
از چشم بیشتر آدمها وقتی از کسی درخواست کمک می کنی، یعنی عاجزی. نه اینکه اعتماد کرده ای.
غرورم درد می گیرد ...
آدمها ماسکتو دوست دارن، نه خود واقعیتو. یه ذره که ماسکتو برداری تا حقیقتو ببینن، خودشون ازت میخوان که همون ماسک دروغیه رو بزنی. آدمها دروغو دوست دارن. من هم ماسک دوست ندارم. واسه همینه که تنهاییمو ترجیح میدم. می رسم به تنهاییم، کفشهامو، لباسهامو، جورابهامو، ماسکمو در میارم میذارم کنار و مهربانانه خود خودمو بغل می کنم.
سیانس ده تا دوازده شب رفتم فیلم "ابد و یک روز" . تنها. دفعه اولی نبود که سیانس آخر تنها سینما می رفتم. لذتی در تنها سینما رفتن هست که شاید خوب نشه توصیفش کرد. نگران نیستی که آیا همراهت از فیلم خوشش میاد یا نه. مجبور نیستی نگران این باشی که آدمهای بی فرهنگ توی سینما چقدر همراهتو اذیت می کنه، خودت تنهایی حرص می خوری. نگران صندلی و زاویه دیدش نیستی ... خلاصه یک کلام ختم کلام خودتی و خودت. اگه دلت خواست با کسی دعوا کنی، راحت دعوا می کنی و چش غره میری و فیلم تموم شد ساعت دوازده شب کمی قدم می زنی و ...
خب لنتی ! خودت که می دونی آدما چند چندن ! پس چته؟!
بقول سیاوش:
"هر زمستون پیش ازینکه ریشه پابندت کنه، شاخه تو بردار و تمرین تبر کن با خودت.
یا بساز و دونه دونه مرگ برگهاتو ببین، یا بسوز و جنگلی رو شعله ور کن با خودت"
غمگساری روانی طور من:
یه غمی پیش میاد، با خودم میگم "از فلان غمی که بر من گذشته که بدتر نیست" بعد یهو میرم تو فاز اون غم گذشته، سوگواری می کنم. فرداش متوجه می شم که "اون که گذشته و تموم شده، غم امروزو بچسب" و ....
کسی می دونه عصای سفیدو از کجا باید خرید؟ دندونام طوری کور شدن که این غذاهای بدبخت رو گمراه می کنن و به بیراهه می فرستن!