صورتش را بین دو دستش گرفت به چشمانش نگاه کرد و به پیشانی ش بوسه ای زد.
تک شاخ زمین را زل زده بود، شاخش که از پشت مغز او بیرون زد را ندید.
همه چیز طبق برنامه پیش رفت و من از پدر و مادرم بوجود آمدم و زاده شدم. گویا ازینهم عقبم و دور دورِ بی برنامگی هاییست که معلوم نیست از کی زاده شده اند!
هربار خانم لام -استاد روس آوازم- به من می گوید" این نت رو باید از دیافراگم بخونی" طوری ناخودآگاه انگشتان دو دستم را بهم قفل می کنم که انگار اگر نکنم و آن نت را از دیافراگم ادا کنم، دیافراگمم پاره می شود و از سمت چپ به زمین پرت می شوم! فقط وقتی می فهمم چقدر محکم به هم چنگ زده اند که نت تمام شده و انگشتها از فشار سفید شده اند!
داستان سی و شش کلمه ای
کشاورز شریفی بود. فقط محصولاتش را کلاغها نابود می کردند. از دستشان عاجز شده بود. تا اینکه یک روز جنازه زنش را -که کشت- بر صلیبی کشید و وسط مزرعه کوبید. کلاغها دیگر به آن مزرعه نیامدند.
.
آقا این دکمه پازش کجاس؟؟؟؟!
آقا این دکمه پازش کجاس؟؟؟؟!
دیگر هیچ چیز سر ذوفم نمی آورد.نه شکوفه ها، نه باران، نه چهارشنبه سوری ...
"شور و حال کودکی برنگردد دریغا"
درد دل کنند و بشنوی و آنقدررررر دردت سنگین باشد که نتوانی درد دل کنی ...
هاری یعنی دستت را که از سر دلسوزی بر سرش کشیدی و غذایش دادی گاز بگیرد.
اگر مغز من جعبه سیاه داشت و میشد هرآنچه بر من گذشته را مرور کرد .....وای و وایلا!
آنچنان زخمم می زنند که انگار تست استاندارد است تا بالاخره خورد شوم !
و من باز بلند می شوم
تکه هایم را جمع می کنم
زخم هایم را می دوزم
سرم را بلند نگه می دارم
و لبخندی چاشنی این همه تلخی می کنم!
دوست دارم جایی -مثلا ونزویلا یا چین- گم شوم. هیچکس را نشناسم. هیچکس مرا نشناسد. از تنهایی خفه شوم ولی از آشنا از پشت خنجر نخورم.
دلت از سوگ گربه ای که بر جنازه جفت خونینش بر خیابان نشسته کباب می شود.
هرروز صبح عاشقانه در آینه گیسوانم را شانه کردم
تا روزی که ترک زلزله به من فهماند
که آن آینه
شیشه ای بوده
منقش به نقش زنی
که هیچ شباهتی به من ندارد
با موهای بلوند و کوتاه.
و من آنروز
در آن ترک خودم را دیدم!
من زیر انبوهی از برگهای پاییزی
و تلنباری از غصه ها
تجزیه می شوم
دیگر زاده نخواهم شد
دیگر زاده نخواهم شد
دیگر ...
اشکهایم را پاک می کنم. یک رژ خوشرنگ چشمگیر می زنم که به لبخند مصنوعیم بیاید و کار را شروع می کنم.
لب طاقچه عادت از یاد من یکی که رفته سهراب جان!
تو رو نمی دونم؟!
با سرعت وحشتناکی با صورت دارم می روم توی دیوار پاییز.
امروز روز پسورد اشتباهی وارد کردنمه. هرجا باید پسورد وارد می کردم عوضی تایپ کردم! علاوه بر اون از اون روزاس که هی میرم به همه با انرژی صبح بخیر میگم و دوست ندارم یه گوشه قایم بشم.
پاهایم به زمین وصل است و سرم به آسمان
چیزی همچون نخی باریک سرم را روی تنم نگه داشته
بیم سر بر باد رفتنم هست
من مرض قند دارم
دیروز فهمیدم که من و تعدادکثیری از هم نسل های من یه مرضی داریم که چای رو فقط با قند می تونیم بخوریم. نه شکلات، نه خرما و چیزمیز خشک، نه گز و نه ... من اسم این مرض رو مرض قند میذارم!