قرص سرماخوردگی بخوری و سریال ترسناک ببینی !
مازوخیست یعنی در یکی از خوشگل ترین و خوش آب و هوا ترین فصلهای سال تا ساعت 11 شب کلاس بذاری واسه خودت و شاگرد داشته باشی (نه به اجبار، بلکه به اختیار) و بعد که ساعت 11 و نیم شب تو اتاقت از خستگی ولو شدی و حال نداری بری شام بخوری، از خستگیت لـــــذت بـــبــــری !
بقول نصرت خان رحمانی
"ما اتفاقی هستیم
که افتاده ایم"
بدجور هم افتاده ایم !
نون و پنیر فیلادلفیا و زیتون و فلفل هالوپینیا !
از تمام خستگی ها و دلبستگی ها که دل بکنی، چیزی نمی مونه جز یه کالبد که بین مایع و جامد بودنش شکّه! دلت میخواد زندگیت یه چمدون باشه و روبروت یه جاده به یه جایی که نمی دونی. به همه اینها فکر می کنی و بیشتر توی صندلیت فرو میری؛ در حالیکه پکی عمیق به سیگارت می زنی و چشماتو ریز کردی.
قطار
پر از زندگی
پر از روح
پر از جریان و اتفاق
پر از سرعت
در حرکت و سفر
با کوپه هایی که در هرکدام
یک تکه زندگی جاریست
می خورد به مرد
روی ریل
که از زندگی خالیست.
تب و لرز ...
مرگ پدیده باشکوهی ست که فقط باید در یک روز فوق زیبا به سراغ آدمها بیاید. یک روز آفتابی قشنگ که پرنده ها می خوانند و مردم لبخند بر لب دارند و زیر لب باخودشان ریتمی را زمزمه می کنند. وقتی مرگ دراین فضا سر می رسد عظمتش تکمیل می شود.
آنگونه که آخرین بار مرا بوسیدی
آنگونه که روی صندلی روبروی من خوابیدی
آنگونه که توی گوشم خداحافظی کردی
آنگونه که در امواج خروشان چشمانم ناپدید گشتی
آنگونه حالم بد است ...
لغت نامه دهخدا فیلتره ! مبادا کلمه های زشت و منافی اخلاق و امنیتی که اون مردک -دهخدا- نوشته مورد بازدید قرار بگیره!
پی نوشت : دیگه هر دیکته ای نوشتم بدونید که بدون تقلب از دهخداست و بپذیرید !!!
نیم ساعت میان تو منطقه مسکونی با اون بلندگوهای غول پیکر مزاحمت صوتی/موجی برای همه همسایه ها ایجاد می کنن تا شاید یه ذره احساس کنن که اون غذایی که می خوان بریزن تو اون خندق بلا حلال شده !!!
در تمام مدتی که داشت جیغ می زد، چشام دور اتاق می چرخیدن. تا بالاخره روی لیوان آب ثابت شدن. روش کلی تمرکز کردم و هر لحظه بیشتر و بیشتر تصویر کوبیدن لیوان توی صورتش برام واضحتر می شد. "لیوانو می کوبم تو صورتش، داغون شه" صدای جیغ و فریادها بالاتر رفت و دیگه یواش یواش تحملم داشت تموم میشد. پیش خودم گفتم "تا بیست می شمرم اگه هنوز داشت جیغ میزد، لیوانو خورد می کنم تو صورتش" شروع کردم به شمردن " یــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــک ... دووووووووووووو ... ســـــــــــــــــــــــــــــــه ..." سعی می کردم آروم بشمرم، آخه راستشو بخواین دلم رضا نبود که بزنم. هرچی این شمردنُ کشش دادم بازم به بیست رسید و توجهم از اعداد دوباره جلب شد به جیغ و فریادهاش.
دیگه خون جلو چشامو گرفت و لیوانُ برداشتم و کوبیدم تو صورتش. نشکست. دوباره از لبه ش کوبیدم. اینبار هم لیوان شکست هم صورتش پر خون شد. صداش قطع شد. هیچی نگفت و آروم در حالیکه بهم نگاه می کرد افتاد رو زمین. فکر نمی کردم صورت اینهمه خون داشته باشه! حالم از دیدن اونهمه خون بد شد و کنارش افتادم. فقط صدای پرستارو می شنیدم که مدام فریاد می زد:
"دوباره خودشو زد ... دوباره خودشو زد ... لیوانو خورد کرده تو صورت خودش... دکترُ صدا کنید"
بعداز ظهری از خستگی جلو لپ تاپ خوابم برد. یهو احساس کردم دارم تکون می خورم. دیشب خواب دیده بودم که زلزله شد و خونه رو سرمون خراب شد و ازونجا که بعضی از خوابهام عینن اتفاق می افتن مث جت از توی تخت پریدم و شروع کردم به فریاد زدن :
" زلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه"
با اینکه ساعت 4 زلزله پنج و نیم ریشتری شد، هنوز قلبم داره تند تند می زنه !