اسپرسو نیمه شب

اسپرسو نیمه شب

تلخ با طعم اسپرسو (کاغذ کاهی و خودکار مشکی سابق)
اسپرسو نیمه شب

اسپرسو نیمه شب

تلخ با طعم اسپرسو (کاغذ کاهی و خودکار مشکی سابق)

9

در دنیای تو ساعت چند است؟
دارم یواش یواش به آنجا می رسم که سینما رفتن را هم ترک کنم. من احتمالا باید به زودی در یک مرکز روانی بستری شوم. چون وقتی صدای تخمه خوردن نفر پشت سرم را می شنوم فقط به این فکر می کنم که چطوری می توانم دندانهایش را خورد کنم که نتواند باهاشان  تق تق تق تخمه کوفت کند !

8

می دانم دلیل احوالپرسی های یکهو بعد اینهمه سال تند تند و هر هفته چند بارش چیست. می دانم دلیل تبریک روز معلم یکی به تاریخ ایران یکی به تاریخ بین المللی اش چیست. می دانم دلیل اینکه یک شب اصرار می کند که دارد می رود خرید و آن عطر من که در ایران نیست را بخرد بگذارد کنار تا هروقت برگشت برایم بیاورد چیست. می دانم، ازش دوری می کنم. می فهمد و بیشتر به این کارهایش اصرار می کند  و اینکه با مهربانی های مثلنی اش شرمنده ام کند و این بیشتر اعصابم را خورد می کند.

7

روزهای سگی

به پر و پای مردم می پیچم. چطور خفه می شوم نمی دانم؟!

6

حزب بادها

حوصله ام ازین آدمها سر می رود که یغما گلرویی و مسیح علی نژاد را می پرستند. از آنها که عکسهای دختره را توی فیس بک لایک باران می کنند و همینکه توی ماشینش له شد شروع می کنند به فحاشی. از آنها که ظریف راه می رود، قدم می زند، حرف می زند سرود ملی می خوانند و بزرگ مرد تاریخش. بعد که مصاحبه فلان شبکه اش می آید سر در فنا می شوند. از آنها که با ذوق و اشتیاق ده نمکی و شریفی نیا را دنبال می کنند. از آنها که سپانلو را اصلا نمی شناختند و شناسند. من فقط ازین آدمها حوصله ام سر می رود. همین.

5

راحت طلبها

چشمانشان را می بندند تا نبینند تا مبادا خاطرشان به کوچکترین نحوی آزرده شود و اگر تو بگویی و چشمانت باز باشد و چشمانشان را باز کنی آدم حال گیر و حال بهم زنی هستی. 

4

برخلاف همیشه که از کنسل شدن دقیقه نودی کلاس خصوصی هام دلخور می شم، امروز با روی خوش استقبال کردم. یکم دیگه ادامه داشت موندنم تو موسسه یه کسیو کشته بودم -ترجیهن اون پسر بچه هه که هر پنج دقیقه در می زد فرار می کرد ! خسته م .... خــــــــــــــــــــیـــــــــــــــلــــــــــــــی !

3

نشستم واسه خودم دخترای ننه دریا رو دکلمه کردم ...

 " شبا شب نیس دیگه، یخدون غمه

عنکبوتای سیا شب تو هوا تار می تنه ...

دخترای ننه دریا ! رو زمین عشق نموند

خیلی وخ پیش بار و بندیلشو بست خونه تکوند ..."

چسبید !

2

ساعت یازده شب کلاس تمام می شود. کلیه مدام اِرُر می دهد و حال می گیرد. هات داگ یا همان سگ داغ می زنیم بر بدن !

1

حوصله م ازینهمه انتظار سر رفت. اواخر هفته پیش بود که با قول دو روزه وبلاگ تعطیل شد و هنوز برطرف نشده ... جای جدید

0

دانشگاه-دفتر-کلاس
در ورودی دانشگاه جدید با در ورودی یک آژانس هواپیمایی یکی است. وارد سالنی می شوی که یک طرفش می شود آموزش دانشگاه و یک طرفش آژانس هواپیمایی. طبقه بالایی ساختمان هم کلاس ها. وارد سالن می شوم و تعداد زیادی از کارکنان آژانس را می بینم -همگی خانم- که جمع شده اند و نگهبان دانشگاه که صدایش را به سرش انداخته و سر یکی از خانمها فریاد می زند و برای حجاب به او تذکر می دهد. وسط داد و بیدادهایش چشمش به من می افند و سلام می کند؛ با سر جواب می دهم و از گوشه ای می روم بالا. فکرم شدید درگیر است که چرا نگهبان انتظامات دانشگاه باید به کارکنان آژانس هواپیمایی گیر بدهد و توی ذهنم توجیه هم می کنم.

وارد دفتر اساتید می شوم. یک برگه به دیوار زده اند و روز (هفته) معلم را تبریک گفته و روی میز چند بشقاب که توی هرکدامش یک آبمیوه و یک کلوچه گذاشته شده. طبق معمول همیشه برای خودم آب جوش می ریزم و وارد کلاس می شوم.

ردیفهای اول بر خلاف همیشه خالی است. آقایان -باز هم برخلاف همیشه- به آخر کلاس کوچ کرده اند وبصورت فشرده و دسته دسته کنار هم نشسته اند. به همه شان تک تک نگاهی می اندازم و لبخند می زنم "روز بسیار زیباییه برای امتحان میان ترم" همه با لبخند شروع به غرغر زدن می کنند. پر حرف ترینشان را می فرستم آموزش تا برگه سفید بیاورد و امتحان شروع می شود. قهوه ام را درست می کنم، کاغذ و قلم و کتاب داستانم را جلویم می گذارم و به دانشجوها آخرین نگاه را می اندازم.

1-

ساعت شش ناگهان از خواب بیدار می شوم. از روی تخت به بیرون پنجره نگاه می کنم. چه عصر ساکت و دلگیری. چرا من در چنین عصری باید خواب باشم؟! اصلا من کی خوابیدم؟ ای وای ! من هر روز ساعت 6 باید سر کلاس باشم. صفحه موبایلم را نگاه می کنم. کسی زنگ نزده، پس کلاسی نبوده که نرفته باشم. اما چرا؟! اگر امروز سه شنبه باشد ... نه امروز سه شنبه نیست، دیروز بود و من تا 9 شب موسسه بودم. پس امروز 4شنبه است و من باید الان شاگرد خصوصی داشته باشم. از جایم می پرم تا کاری کنم یا لا اقل آبی به صورتم بزنم.. از دیدن چراغهای خاموش و خواب بودن مامان و بابا و نون تازه می فهمم که 6 صبح است و من همین دو ساعت و نیم پیش بعد ازینکه سوالهای میان ترم را طرح کردم خوابیدم. دوباره به تخت برمی گردم. حس عجیبی بود، مثل اینکه مرده باشم و روحم در تکاپو باشد !

نیست دیگه

وقتی که با ما یار نباشد، فرقی نمی کند بخت باشد یا تخت یا رخت !

یک زن در مشهد با پریدن از بالای پل خودکشی کرد

بنابر گزارش سازمان بهداشت جهانی، خودکشی قربانیان بیشتری نسبت به جنگ‌ها، نزاع‌ها، و فجایع طبیعی می‌گیرد و بیش از نیمی از «یک و نیم میلیون مرگ خشن در هر سال» را به خود اختصاص می‌دهد.
سازمان پزشکی قانونی ایران نیز شمار کسانی که تنها در بهار سال ۱۳۹۳بر اثر مسمومیت با قرص برنج جان خود را از دست‌ داده‌اند را ۱۹۱ نفر اعلام کرده است. طبق آخرین آمار اعلام شده رسمی توسط این سازمان در ۹ ماه ابتدایی سال ۱۳۹۲ روزانه ۱۱ نفر در ایران خودکشی کرده‌اند.

دهه فرهنگ و هنر !

در ده روز گذشته چهاربار سینما رفتم، دو بار تاتر ... فعالترین هفته فرهنگی عمرم!

کمرنگ

این روزها در زندگی خودم هم کم پیدام!

توهمی شکل یک لایتناهی آبی

امشب که پرواز کردم فهمیدم

آسمان توهمی آبی است

و سقفی بی نهایت خیالی

که بر سرمان گذاشتیم

شبیه به یک کلاه.

پریدن از ارتفاع کم

از سالن سینما بیرون می رویم. سین می گوید "زنیکه دیوونه بود" لام می گوید " مرده رو اعصاب بود" سکوت کرده ام و لبخند می زنم هنوز عضلاتم از توی سالن منقبض اند. غرق در افکار خودم به این می اندیشم که چقدر این زن می توانست من باشد! چقدر صحنه ها برایم آشنا بودند و شاید قسمتی از زندگی خود من که هیچوقت اتفاق نیفتاده ! در خیابان شیرینی و چای بین مردم پخش می کنند و حباب به هوا می فرستند.

بی هدف

پنجشنبه از صبح تا 8 شب بدون ناهار؛ جمعه از 9 صبح تا یک بعدازظهر بدون صبحانه و ناهار. خسته ام. روی تخت دراز می کشم و سیگاری روشن می کنم. انگار می خواهم تخلیه کنم بار سنگین توی کله ام را. به سقف که نگاه می کنم پرده سینما راه می افتد و افکار شروع به بازی می کنند  ... سیگار تمام می شود.

چقدر دلم آشوب است ...

متروکه

نمی خواهم در بازی هیچ کسی شرکت کنم. این آدمهای ترسناک که فقط به فکر آسیب رساندن بهم هستند. بازی نمی خورم. بازی نمی کنم... بروید جای دیگری بازی کنید. این زمینِ بازی متروکه است.

شامپاین و خاویار ( چرخه)

چشمانش را باز می کند. سر میزی با شمعدانهای نقره عتیقه و ظرفهای چینی مجلل نشسته. شامپاین و خاویار. به اطراف میز نگاه می کند، انگار اصلا خبر ندارد که چطور سر از آنجا در آورده.

مرد شکم گنده آن طرف میز دارد چیزی توی دهانش می لمباند. ناگهان دستهایش را روی میز می کوبد. به آن سر میز با عصبانیت نگاه می کند. "این سکوتت منو دیوونه می کنه ...دِ خب یه چیزی بگو لـــنتی" خیره و با تعجب به مرد شکم گنده نگاه می کند " زنیکه پتیاره ... همیشه باهام همین رفتارو داری. انگار من گناهکارم. دِ نه بیا اینو بگو دیگه ... ها؟ ها ؟ ها؟" دستهایش را روی میز فشار می دهد تا هیکل  گنده اش را از روی میز بلند کند. مرد شکم گنده روی میز نیم خیز به سمت جلو خم شده. " نمیخای چیزی بگی نه؟ " " اوهـــــــــــــــوی با تواَم"

شمعدان جلوی دستش را بر می دارد و محکم می کوبد توی سر او. دیگر به چیزی نگاه نمی کند. همانطور ساکت سرش روی میز می افتد و از گوشه آن خون جاری می شود.

نمی داند چه مدت به همین حال می گذرد تا اینکه چشمانش را باز می کند.سر میزی با شمعدانهای نقره عتیقه و ظرفهای چینی مجلل نشسته. شامپاین و خاویار.

مردن بی چنین و چنان

از مردن درین دیار هم می ترسم. کفتار را می مانند این آدمها. که بر لاشه مردگان حرمتی نمی گذارند. رقص می کنند و پایکوبی. مردگان اهداف بازی های جدیدشان هستند و چیزی جز یک موضوع پشیز برای کوبیدنشان و بزرگ کردن خود نیست. دلم می خواهد هم اکنون هیچکس می شدم که نمی شناسندم، نه خانواده ، نه دوست و نه آشنا تا براحتی سربگذارم و کسی بر جنازه ام نه زاری کند و نه جنجال و قیل و قال که چنین و چنان.

passive aggressive behavior

مردم چرا اینقدر هار و وحشی و کینه ای شدن؟! تلویزیون ماجرای تصادف دو تا ماشین لوکس در تهران رو نشون میده ( بی ام دابلیو کروکی با چهار پسر جوان سرنشین که همه فوت می کنن و در ساعت دیگه ای یک پورش با دو سرنشین که دختر جوان راننده فوت می کنه) مردم ابراز خوشحالی می کنن و عقده گشایی ؟؟؟؟!!!! بابا چند نفر آدم به بدترین شکل فوت کردن، مقصر یا غیر مقصر ... مجری تلویزیون با کینه میگه "یکی از سرنشینان بی ام وِ قبل تصادف دستشو برده بالا به نشانه اینکه دوربین دیدمت " الان جناب مجری در جوونیش اگه ازین پولها و ماشین ها داشت، فقط تو خونه میشَست گل به سر مامان و باباش میزد؟! ... جای تاسفه که آدمها بدون دلیل و شناخت و احساس، اینطور بی رحمانه در مورد مرگ آدمها چندین هزار کامنت میذارن که حقشونه و به درک و پولهای حروم و اینطور حرفها. جامعه پر شده از خشونت پنهان!

عــَـمــّــا ب ک ش بیرون

گاهی وقتها کسانی که کاری بهشان نداری، سیخی می کنند توی فلان و بهمانت که از دردش نمی دانی چه کنی؟! باور بفرمایید سیخ و نیش، نشانه معرفت و دوستی و یاد هم دیگر کردن نیست!