از سالن سینما بیرون می رویم. سین می گوید "زنیکه دیوونه بود" لام می گوید " مرده رو اعصاب بود" سکوت کرده ام و لبخند می زنم هنوز عضلاتم از توی سالن منقبض اند. غرق در افکار خودم به این می اندیشم که چقدر این زن می توانست من باشد! چقدر صحنه ها برایم آشنا بودند و شاید قسمتی از زندگی خود من که هیچوقت اتفاق نیفتاده ! در خیابان شیرینی و چای بین مردم پخش می کنند و حباب به هوا می فرستند.