اسپرسو نیمه شب

اسپرسو نیمه شب

تلخ با طعم اسپرسو (کاغذ کاهی و خودکار مشکی سابق)
اسپرسو نیمه شب

اسپرسو نیمه شب

تلخ با طعم اسپرسو (کاغذ کاهی و خودکار مشکی سابق)

307

بالاخره بابا امروز صبح تونست برای امشب بلیط ترکیه بگیره تا به دختر کوچولوش ملحق بشه. تا ببینیم امشب چی میشه؟!

306

روایت اتفاقات حقیقی
خواستگار 1- ساکن لندن در رفت و آمد به ایران
(معرفی فامیل)
_شما مدرک دکترا و فوق لیسانستو بیار تا من هم پاسپورت انگلیسیمو بیارم!

_ام ... فک کنم دیدگاهامون به زندگی فرق داره و ما بدرد هم نمی خوریم!

خواستگار 2
(معرفی دوست خانوادگی)
_من نمازمو اول وقت تو مسجد می خونم. خدا همه کارهامو راه میندازه. اعتقاداتم خیلی برام مهمه.
_خب شما که میدونید کی وقت نمازه، دقیقا همون ساعت با من قرار نمی ذاشتید که بنده نیم ساعت منتظر شما بمونم.
_ای شیطون!  (ران پای بنده را نیشگون می گیرد) 
_ما بدرد هم نمی خوریم! :ا


خواستگار 3 - ساکن تهران
(معرفی همکار)
_ببین من برای اینکه همدیگه رو بهتر بشناسیم یه فکر خیلی خوب کردم. هر ماه با هواپیما میام اونجا، مثلا تو یه سر بلیطمو میدی منم یه سر. بعد اونجا یه خونه می گیرم، پول پیششو من میدم، اجارشو هم تو بده. کلیدشم دست تو، خونه خودت باشه که من هروقت اومدم اونجا جا داشته باشم.
_ من خونه نیاز ندارم. بدرد هم نمی خوریم!  :ا

خواستگار 4
(معرفی دوست دوران دبیرستان)

_ببین روابط زناشویی و س ک س برای من خیلی مهمه. ممکنه در روز چند بار ازت بخوام که باهم رابطه داشته باشیم. حتی اگه سرکار بودی تلفن می زنم س. فون داشته باشیم. بهتر ازینه که بهت خیانت کنم. من به خیانت اعتقادی ندارم. در ضمن حقوقم حدود دو تومنه، خرجای زیادی نمی تونیم داشته باشیم. ولی هرچی پول واسه لانژری بخوای حاضرم خرج کنم.
_موفق باشید. ما بدرد هم نمی خوریم!   :ا


خواستگار 5
_ نه من تو رو واسه خودم، نه از سر هوس میخوام ... فقط به من فرصت بده زنمو طلاق بدم، تکلیف بچه مو مشخص کنم. میام میگیرمت.
_  :ا .....

یکی: تو چرا ازدواج نمی کنی دختر؟
من: من مـــــــــــشــــــــــــکل دارم. من زنه زندگی نیستم. تنبلم . شلخته م. آشپزی بلد نیستم. من روانی ام ... عصبیم ... شبا قیافم عینهو هیولا میشه ... لامصبا دست از سرم بردارین !!!!

305

بچه به قصد درس راهی ترکیه می شود. ثبت نامش که قطعی شد بمب می ترکد. ما ناراحت و نگران... می گویند امن شد. می رود و با همکار قدیمی چند روزی دنبال خانه می گردد و بالاخره در منطقه ای خوب یک آپارتمان سه خوابه می گیرند و قرارداد می نویسد و سهم خودش را پرداخت می کند. همکار چند روزی از پرداخت پول طفره می رود و به هوای اینکه "سهمم را بعدا حساب می کنم" تا آنجای کار خواهر کوچولوی من هزینه ها را می پردازد. روز شروع کلاسها در کمال پررویی و وقاحت می گوید  "ندارم" کاشف بعمل می آید که پول ثبت نام دوره اش را هم در ایران از کسی قرض گرفته و قرار نیست پس بدهد. با کمک صاحبخانه اش همکار عوضی را بیرون می کند. حالا خواهر کوچولوی من مانده و یک خانه بزرگ و یک کرایه هنگفت و صبح تا شب کلاس و پولی که کم می آید.
بابا راهی ترکیه می شود. بلیط خریده به فرودگاه می بریمش. جمعه شب توی هواپیما نشسته، مهماندارها اعلام می کنند ترکیه کودتا شده هرکس می خواهد پیاده شود بفرما! بابا میشیند. چند نفری پیاده می شوند و تا بخواهند بارشان را تحویل بگیرند کلی طول می کشد. بالاخره خلبان اعلام می کند تمامی پروازها پروازها به ترکیه کنسل شده. یک ساعتی طول می کشد تا بارهایشان را که با فرقون می آورند تحویل بگیرند و امور خروجی را حل و فصل کنند و بلیطها را بگیرند. من و مامان با چشمانی گریان از تلویزیون اخبار را دنبال می کنیم. خواهر کوچولو که برای خریدن شام برای بابا به رستوران رفته از تلویزیون ترکیه اخبار زنده را می بیند و زنگ میزند" نون؟؟؟ تلویزیون میگه تمامی پروازها کنسل شده.آره؟" تایید می کنم. غذا در دستش خشک می شود و با اسکورت صاحبخانه که در همان حوالی بوده به خانه پناه می برد. بابا بعد از نیم ساعت از فرودگاه تماس می گیرد" دو تا پرواز ترکی کنسل شده، هیچی تاکسی نیست" ساعت سه صبح با مامان میپریم توی ماشین و بابا را از فردوگاه بر می داریم. دیگر از حدود ساعت دو نیمه شب آشنایان و همکاران و دوستان و اقوام شروع به تماس گرفتن می کنند. مامان که یک خط تلفن و یک جعبه دستمال کاغذی را به خودش اختصاص داده. تند و تند اشک می ریزد و لحظه به لحظه را به این و آن گزارش می کند. تا شش صبح پای تلفن و جلوی اخبار تلویزیون میخکوبیم.
روز بعد میگویند تکلیف پروازها هنوز معلوم نیست. امروز خطوط هوایی باز شده و پروازها خالی می روند هموطنان را سوار می کنند، می آورند. بابا در لیست انتظار اولین پرواز نشسته تا به دختر کوچولویش برسد. خواهر کوچولوی من چیزهایی را تجربه می کند که اصلا خوشایند نیست و توی دلش خالیست اما خواهر کوچولوی من دیگر کوچولو هم نیست. دارد بزرگ می شود و هنوز برای من سخت است باورش.

304

استقامتو از موهای زاید بدن من باید یادگرفت بخدا !!!

303

دلم می گیره ازینهمه آدمهای ...

آخه چرا؟؟؟

302

این مگه همونی نیس که همه می کشن، می برتشون بالا، خوشحال می شن و ازین حرفا؟ پس چرا ما هرچی می کشیم بالا نمی ریم؟ با مغز می خوریم تو زمین؟ چه کوفتی می کشن این مردم؟ مگه زجر نیس؟!

301

امروز از همون روزاس که دوست ندارم تلفنمو جواب بدم. نباید جواب می دادم. نباید جواب بدم.

300

چنین گفت تلخک: "این مردم را چه شود؟!"
ساعت یک و نیم بامداد، توی تخت خوابم برده بود که از لپ تاپ -که طبق معمول روشن بود- صدای دیلینگ دیلینگ بلند شد. نه یکی، نه دو تا ... چندبار پشت سرهم. نگاه کردم. کسی در تلگرام احوالپرسی کرده بود و یک سوال درسی پرسیده بود که جوابش لااقل دو صفحه A4 میشد. با همان یک چشم باز و یک انگشت تایپ کردم "شما؟"
" من فلانی هستم. در فلان جا یک سال پیش دانشجوتون بودم. فلانی و فلانی هم همکلاسیهام بودن. اون ترم اینطوری شد ... اونطوری شد ..."
همان خطوط اول پیغامها که می آمد را خواندم و باز نکرده delete کردم. لپ تاپ را خاموش کرده، همان یک چشم را بستم و قبل ازینکه خوابم ببرد با خود اندیشیدم:
"این مردم را چه شود؟!"

299

شبا ... این شبا که صدای جیرجیرک میاد و فضا گرم و رومانتیکه، یه جوری گــُــر می گیرم و گرمم میشه که گور بابای جیرجیر ... پنجره رو می بندم و با حالتی کاملا غیر رمانتیک خودمو رو تشک تختم ولو می کنم و ریموت کولرو می زنم.

298

سرش را از توی کتاب بلند می کند:
"یه جشن تجملاتی خفن؟"
نگاهش می کنم. می خندم:
"عزیزم من یه تجملگرای نارسیسیست هستم. یه جشن مجلل دو نفره یه جای دیگه جهان"
لبخند می زند و دوباره سرش را توی کتاب فرو می کند. زاز دارد می خواند.

297

بیسکویت و قهوه اتاقم تموم شده. دیشب خواب دیدم رفتم فروشگاه یه بسته از قهوه مورد نیازم برداشتم. رفتم بیسکویت همیشگی رو هم برداشتم، یه بیسکویت جدید هم دیدم که خوشم اومد و برداشتم خریدم. صبح که بیدار شدم رفتم سراغ بیسکویت و قهوه ای که تو خواب خریده بودم ...

296

بچه که بودم فکر می کردم خلقت زنبور گاوی واسه منه که بیان به من حمله کنن. اصلا منتظرن که من از در حیاط برم بیرون تا اینا بریزن سرم. تا از دور یکی می دیدیم جیغ می زدم و فرار می کردم یه جای امن پناه می گرفتم و قلبم تند تند میزدو از دستشون ناراحت بودم. سالها پامو تو حیاط نذاشتم. امروز که از پشت توری داشتم به حیاط نگاه می کردم متوجه شدم چقدررررر بزرگ شدم. میرم توی حیاط و با اینکه مثل همیشه هستن، زنبور گاوی ها رو نمی بینم. اونقدر زنبور گاوی های بزرگتر به شکل مشکلات مهمتر منتظرم نشستن بهم حمله کنن که این ریز ریزا و ویز ویزای تو حیاطو دیگه نمی بینم. دیگه از دستشون عصبانی نیستم!

295

کیارستمی را بخاطر صداقت و شرافت حرفه ای اش می پرستیدم. در شکل گیری شخصیت نسل من نقش بسزایی داشت و سالهاست که معتقدم تکرار نشدنی است. هنوز دارم توی سایتها و اینترنت جستجو می کنم که یک جایی بگوید "شایعه مسخره مرگ کیارستمی" !

294

خیلی ساده است: از یک جایی به بعد اگر روی حرف دیگران حساب کنم، اشتباه از من است نه از دیگران. من مدتهاست که آنجا را رد کرده ام.

293

اگر یک چیزی ازین ماه رمضان باب میل من باشد، همین سیانس دوازده تا دو سینمایش است !

292

"من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود"
باز فرودگاه و جدایی ... آنقدر عزیزانم را راهی و بدرقه کرده ام که برای فرودگاه و بدرقه مانتوی مخصوص دارم!

291

به اندازه تمام نیمه شبهایی که آه کشیده ام و اشک ریخته ام پیرم!

290

بدتر از اینکه یکی بهت دروغ بگه، اینه که تا مدتها نخوای باور کنی که بهت دروغ گفته!

289

نامگذاری شخصی بنده از سال 95 تا همینجاش
فاتحه کلی بر اعتماد کشکی

.

288

می دانم تلخ شده ام مثل فنجان قهوه ام

ته نشین شده ام مثل تفاله های ته لیوان چای سردم

دود شده ام مثل سیگار فیلتر پلاسم.

287

مردانی در کوچه باریک

مردانی که سیگار می کشند

زنی در قاب پنجره

زنی که آواز می خواند

شبهایی تیره و تار

شبهای که بارها و بارها به صبح نمی رسند

و من ...

286

چشمم که بهش افتاد قلبم بکهو تند زد.یک ماه بسیار درشت و خوشگل و زرد تو دل آسمون سیاه دلبری می کرد. نمی تونستم چشم ازش بگیرم . خیابون به ماه ختم می شد و من ازینکه روبروم بود خوشحال بودم. میرفت پشت پل هوایی ... لابلای پرچمها ... کنار درختها ... ولی بود. تا رسیدم به میدون و دور زدم. هرچی گشتم دیگه نبود که نبود.