بچه که بودم فکر می کردم خلقت زنبور گاوی واسه منه که بیان به من حمله کنن. اصلا منتظرن که من از در حیاط برم بیرون تا اینا بریزن سرم. تا از دور یکی می دیدیم جیغ می زدم و فرار می کردم یه جای امن پناه می گرفتم و قلبم تند تند میزدو از دستشون ناراحت بودم. سالها پامو تو حیاط نذاشتم. امروز که از پشت توری داشتم به حیاط نگاه می کردم متوجه شدم چقدررررر بزرگ شدم. میرم توی حیاط و با اینکه مثل همیشه هستن، زنبور گاوی ها رو نمی بینم. اونقدر زنبور گاوی های بزرگتر به شکل مشکلات مهمتر منتظرم نشستن بهم حمله کنن که این ریز ریزا و ویز ویزای تو حیاطو دیگه نمی بینم. دیگه از دستشون عصبانی نیستم!