شاید از چشم خیابانخوابی، خوشبختی شکل من باشد !
گلویم کمی گرفته، ترکیبی از سرما خوردگی و بغض های این چند روز ... انگار که کسی را درون گلویم دار می زنند! نه می میرد و نه طناب از گردنش آزاد می شود. در هوای گلویم دست و پا می زند و احساس خفگی می کند!
کاش این آخرین پاییز عمرم باشد
اگر خرده فضایی را برای دروغ در باورهای کودکانه ام -آن زمان که شکل می گرفتند- می گذاشتم، اکنون اینگونه اعتیادوار تنهایی ام را نمی ستودم !
مدتهاست که بر نگون بختی هایم نگریسته ام. درست مثل برفی که سالهاست برین شهر نباریده. دلم یک دل سیر گریه میان زمین و آسمانی پربرف میخواهد.
"شاید زندگی برای همه نباشد"