چشمم که بهش افتاد قلبم بکهو تند زد.یک ماه بسیار درشت و خوشگل و زرد تو دل آسمون سیاه دلبری می کرد. نمی تونستم چشم ازش بگیرم . خیابون به ماه ختم می شد و من ازینکه روبروم بود خوشحال بودم. میرفت پشت پل هوایی ... لابلای پرچمها ... کنار درختها ... ولی بود. تا رسیدم به میدون و دور زدم. هرچی گشتم دیگه نبود که نبود.