یک سری تصمیم ها را باید بگیری که سخت است. هی به تعویق می اندازیشان، هی خودت را به کوچه علی چپ می زنی، هی به روی مبارکت نمی آوری و هی سخت تر می شود. تا بالاخره یک چیزی محکم می خورد توی فرق سرت و تو را به خودت می آورد. تصمیم درست را می گیری تا شاید رستگار شوی. می دانی که نسیه زندگی می کنی و علی الحساب مانده ای و هرچه هم دست و پا می زنی بیشتر فرو می روی. با اینحال باز هم پیش می روی، به امید اینکه ... خودت هم نمی دانی به چه امیدی!؟