دم در توی ماشین نشسته بودم و به پنجره های ساختمان نگاه می کردم. چیزی قلبم را فشار می داد. چیزی که غمگینم می کرد. چیزی که انگار عصاره ام را این ساختمان کشیده. خالی خالی ولی ... نیرویی آن بیرون بود که می گفت "نرو" "جاذبه ای آنجاست که نمی توانی بیرون بیایی.. رفتنت با خودت، بیرون آمدنت با کرام الکاتبین"