از تمام خستگی ها و دلبستگی ها که دل بکنی، چیزی نمی مونه جز یه کالبد که بین مایع و جامد بودنش شکّه! دلت میخواد زندگیت یه چمدون باشه و روبروت یه جاده به یه جایی که نمی دونی. به همه اینها فکر می کنی و بیشتر توی صندلیت فرو میری؛ در حالیکه پکی عمیق به سیگارت می زنی و چشماتو ریز کردی.