"عاشق صدای مرغای دریایی ام. شبا هم روی دریا پرواز می کنن و صدا میدن" جوابی شنیده نشد.
" من میخوام شیرجه بزنم تو دریا ... این مرغای دریایی دیوونم کردن"
رب دشامبرش را در آورد و با یک شورت از ایوان بیرون رفت. همه همسایه ها خواب بودند و هیچ کس قیافه خوشحال و راضیش را که از جلو پنجره ها یک به یک پایین می رفت ندید. خیابان هم خلوت بود. نیمه شب بود . هوا سرد بود.