آقای میم -خدمه کالج- در می زند و وارد دفترم می شود " شما نمی رین خانم تلخک؟"
" نه آقای میم ! من هستم. شما برید، چراغها رو خاموش کنید، درها رو هم قفل کنید. من هنوز کار دارم"
کاغذها دور و برم پخش، موزیک و شمع و سیگار ... به خودم می آیم. خیــــــــلی دیر شده. وسایلم را جمع می کنم، از در بیرون می زنم، شهر خلوتست ... ماشین، موزیک خوب، خیابانهای خالی... دلم نمی خواهد برسم.