اسپرسو نیمه شب

اسپرسو نیمه شب

تلخ با طعم اسپرسو (کاغذ کاهی و خودکار مشکی سابق)
اسپرسو نیمه شب

اسپرسو نیمه شب

تلخ با طعم اسپرسو (کاغذ کاهی و خودکار مشکی سابق)

336

گاهی آدم به جایی می رسه که لیوانو هم نمی بینه .... من همون جام
یه دلیل هم نمی تونم پیدا کنم که جراا باید زندگی کرد

ولی 567 تا دلیل دارم که چرا نباید زندگی کرد...

نظرات 2 + ارسال نظر
آسو یکشنبه 14 شهریور 1395 ساعت 00:02

یادمه یه زمانی چند سال پیش از پیج چیزهای کوچک برات عکس هایی میذاشتم که یادآوری میکرد به آدم چه چیزهای کوچک ولی قشنگی تو دنیا هستن که میشه باهاشون لبخند زد... حالا با خودم فکر میکنم شاید تو حق داشتی که نخوای با چیزایی که همه آدمای معمولی لبخند میزدن و میشد دلیل زنده بودنشون احساس کنی زندگی میتونه قشنگ باشه... یه جایی من کم آوردم در مقابل تو... چون جای تو نبودم و نیستم... گاهی آرزو میکنم کاش این سیب برای تو میچرخید و میچرخید و روی گندیده اش رو هیچوقت نشونت نمیداد... ازت دورم... و تنها چیزی که از ته قلبم میخوام اینه که اونقدر تنت سالم باشه که یه روز همه چیز رو حواله کنی به اونجات و از اول زندگی که دوست داری رو بسازی... این نگرانی های من از راه دور برای تو تموم بشن... این دلواپسی که خوبه؟ نکنه کسی آزارش بده؟ آیا زنده ست؟ آیا امروز روز خوبیه براش؟ .... از خودت مراقبت کن. ما فقط یه بار به دنیا میایم و شاید یه کسایی اون سر دنیا هستن که بودن ما براشون مهمه. همین.

فقط یه پوسته بیرونی مونده ازم. هر لحظه امکان فروریختنم از درون هست. هیچ چیزی بهتر نشده. زندگی رو هم هنوز یاد نگرفتم. دیگه فک نمی کنم تو این چن سال آخر بخواد چیزی تغییر کنه. اینهمه تنهایی گزیدم و بعبارتی تقیه ... بازم یه نون پاک خورده ای پیدا میشه بیاد آسیب بزنه و بره ... خوب نیستم ... ولی هنوز سرپام...آسو چراااا انقد آدما بدن؟ تو میدونی؟...نگرانم نباش عزیز دل... عادت کن که هیچوقت هیچی برای من خوب نبوده و نخواهد بود.....
دلم برای بودنت تنگ شده ... از نزدیک

آسو چهارشنبه 17 شهریور 1395 ساعت 00:44

نمیدونم... گاهی عزیزترین و نزدیک تری آدمای زندگی هرکس حتی بیشترین آزارها رو به آدم میزنن... مثلا پدر مادر همسر خواهر برادر... دیگه وقتی این آدما هم میتونن بد باشن و دل بشنکنند از بقیه چه انتظاری میشه داشت؟؟ هیچی.
آدما میتونن در صدم ثانیه از فرشته مهربون تبدیل بشن به یه هیولا. این چیزیه که من از زندگیم یاد گرفتم. شاید واسه همینه که تعداد آدمای زندگیم هرروز کمتر و کمتر میشن... تو به این موضوع زودتر از من رسیدی.

آره دقیقا همینطوره
خیلی باهات موافقم...
فرقی نمی کنه که کدوممون زودتر به کجا رسیدیم. چه من با اجازه ورود دادن به یک آدم به زندگیم، چه تو با چندین دوست و آشنا در زندگیت هردومون مدام به یک نتیجه لعنتی و نحس و دردناک می رسیم ... غار تنهایی من از همون سالها بوده و هست ... تنهاتر و تاریکتر شده... گاهی حمله می کنن و من گاهی از سر دلتنگی از بینشون به یکی اجازه میدم بیاد تیکه تیکم کنه و بره ... باز میرم تو خودم ... ماهها درمان و تمرین و آرامش ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد