این روزها در گذشته هایم زیاد ســُـر می خورم و زمین می خورم. دیگر آن آدم گذشته نیستم. دیگر نیستم. نیمه انسانی هستم که روی خورده های خودم تلو تلو می خورد. صدای شکستنم را دوباره و مداوم می شنوم. می شکنم. خوردتر می شوم و خالی تر به جلو حرکت می کنم. با نگاهی شیشه ای. با نفسی سرد. با دستهایی بی عصب، بی نسب. تا آخرین خورده هایم زیر پایم سنگفرش شوند.