وارد اتاق می شود.
< داره بارون میادا! بریم بیرون؟ >
< سرم داره می ترکه، پاییزو هم دوس ندارم >
کلاهی که روی سرم کشیده ام را بیشتر روی چشمهایم می کشم. از اتاق بیرون می رود و با یک لیوان چای خوش عطر برمی گردد، روی لبه تخت می نشیند و چای را روی سرتختی می گذارد. لبخند می زند:
<پاییز ینی همین دیگه>