جلسه ساعت ده و ربع تمام می شود. سرم به شدت درد می کند و تب هنوز ادامه دارد. با تاکسی بیسیم تماس می گیرم و به سمت در حرکت می کنم. واویلا از جمعیت خجسته ای که درست و درمان هم نمی دانند چه چیزی را جشن می گیرند. ماشینهای پلیس و نیروی انتظامی تند و تند ازین ور به آن ور می روند. تاکسی می رسد و سوار می شوم. اطرافمان پر از ماشین و موتور و آدم است و همه در حال سروصدا کردن و بوق زدن هستند. ماشینهای پلیس هم در حال آژیر کشیدن. سرسام می گیرم. آیپاد را با عجله در می آورم و سریع هدفونها را درگوشم می چپانم و موزیــــــــــــــــــــــــک ...