یک لحظه لبخند
از رستوران پاچین سفارش دادم و وقتی پیک زنگ زد و رفتم تا آیفون را جواب دهم، صدای میو میو گربه را از پشت در حیاط شنیدم. غذا را که گرفتم، هنوز داغ بود. یک تکه پاچین برداشتم و به حیاط رفتم. گربه دور و برم می پلکید تا غذایش را بگذارم. توی ظرفش گذاشتم و بلافاصله جستی زد و تکه را برداشت و رفت کمی آنطرفتر تا بخورد. پاچین داغ بود و دهانش سوخت و ترسید. تکه پاچین را با ترس روی زمین انداخت و با دست چند بار بهش چنگ زد و پرید هوا، انگار که می خواست بکشدش. لبخند زدم و گفتم "پیشی! اون داغه ... صب کن سرد شه، نترس" لبخند زنان ایستادم نگاهش کردم.
چند شبه یه پیشی تو لاستیک ماشینم زندگی می کنه... طفلی نوزاده!
مامانش میاد بهش شیر میده و دوباره میره ...
+ چقدر گناه دارن موجودات خدا... خوش بحالش که پاچین نصیبش شد
آخی ... خیلی گناه دارن